مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

پَسا آپوکالیپس

شبِ قبل از برگشت، طوری در خودت فرو می روی که انگار چاهی شده ای عمیق. انگار هشت ماه پیش است و در دمای منفی چند ده درجه، چرخهای ماشین ات در مدار پنجاه و چند درجه ی شمالی قفل شده اند و هر چه بیشتر ترمز می کنی، عمیق تر در آن دره ی کنار جاده سقوط می کنی. و تو چه می فهمی از آدمی که از سقوط می ترسد و بعد از هراسیدن از سقوط، نهایتا در ورطه سقوط می کند...

انگار مزرعه ها همان بودند که هستند؛ پوشیده شده با برفهای سفید و ضخامتی که خطور نخواهد کرد به ذهنت، آب شدنشان. هنوز به یاد دارم گاوهای ایستاده در مزرعه های کنار راه را؛ آنقدر بی حرکت که برف بر گرده هایشان می نشست و همه شان یک گوشه ی مزرعه در کنار هم جمع می شدند تا شاید سردی هوا را با نگاه کردن در چشمان یکدیگر از نزدیک، گرم کنند.

من به حتم باور دارم که "به آرامی شروع به مردن می کنی اگر..." دیوانه ای یک جای این دنیای کوچک، مردمی را از لبه ی گازهای شیمیایی بگذراند، پاییز بگذرد، و تو بگذری از من، "چنان که روزگار از من گذشته است"، و سوت بزنی درهوای غریب و سوت بزنی درهوای غریب و سوت بزنی درهوای غریب...

باز این از ساموئل باربر.