مهر ۲۷، ۱۳۹۳

درآمدی بر چهارچوب یک صبح

تا اونجایی که یادم میاد، ساعت نزدیک سه ی صبح بود وقتی رفتم توی اتوبوس. یه جایی نشستم. اتوبوس تقریبا پر بود. وقتی بلند شدم، فقط سه نفر مونده بودند. گیج، از پنجره بیرون رو نگاه می کنم، "اینجا اصلا آشنا نیست...من کجام؟!" به ساعتم نگاه می کنم، تقریبا پنج صبحه و هوا هنوز تاریک. چند دقیقه به بیرون نگاه می کنم. نمی دونم کجام، ایستگاه بعدی پیاده میشم. حتی از راننده نمی پرسم کجام. حالم خوب نیست، سرم گیج میره، هیچ کس توی این خیابونها نیست، نمی دونم کجام، انگار که رستاخیز شده باشه و همه رفته باشن. به خودم میگم "هیچ کس نیست...حرفی بزن...برای خودت...برای خودم..." نسیم خنکی میاد. میزنم زیر گریه...

حال تهوع دارم. باید بالا بیارم، چاره ای نیست. میرم یه گوشه ای که باغچه باشه...دستم رو میذارم روی دیوار و چند دقیقه ای بالا میارم. همون بغل میشینم. دوباره می زنم زیر گریه...پیغام های آقام رو می خونم روی گوشیم...خیلی غمگین ام...دلم براش تنگ شده، دوست دارم جواب بدم، ولی دستم نمیره... دو ماهه که صحبت نکردیم...عکس اش رو فرستاده و نوشته: "پسرم، بابا همیشه شما پسرهای گل اش رو دوست داره، ولی خب..."

به خودم میگم: "هیچ کس نیست، لعنتی...هیچ کس نیست..."

این از جان هاپکینز.