آذر ۱۱، ۱۳۹۳

خیلی مبهم و گنگ و مجلسی

یک چیزی در من گمشده، در من فرو ریخته انگار. چیزی شبیه توان مقاومت در برابر واقعیت. چیزی شبیه به یک جور فراموشی... در من چیزی مرده مصطفی که نمی دونم دقیقا چیه اما یک جور تفاوته با گذشته ی خودم. مثلا مفاهیمی مثل "جایی غیر از اینجا" یا "دنیا خیلی بزرگتر از چهاردیواری این خونه، یا خونه ی قبلیه". اینها مدت زیادی هست که غریب شدند. آدمهای جدید حتی! یا فرض کن انجام دادن یک کار کوچک برای کسی که شاد بشه. یا شنا کردن توی آب...اینها رو گم کردم. من گم شدم. مدت هاست که با خیلی چیزها ارتباط درست برقرار نمی کنم، با دوست داشتن حتی... با دوست داشته شدن. با مرگ مثلا، با همه ی آدمهای اطرافم. یا با دیروز صبح ساعت شش که از خواب پا شدم و تو تاریکی به خودم گفتم: "تا کی قراره اینطوری باشه؟ من چی کار دارم می کنم؟!" و واقعا جوابی نداشتم. طوری که انگار اون شور گذشته در من نیست دیگه. مال یکی دو روز هم نیست، نمی دونم اصلا از کی. به چشمهای علیا قسم.