بهمن ۲۹، ۱۳۹۳

در فلق بود که پرسید سوار

گیریم که این لیوان را هم تمام کردیم. یا با همین بطری پیچیده شده در پاکت قهوه ای رنگ، زیر این باران، بقیه ی راه را هم در شهر قدم  زدیم. آخرش من در همان کافه ی تقاطع خیابان هشتم، به تو می گویم : "[که] یک جای این زندگی می لنگد وقتی همه ی این آدمها بدون دلیلی اصیل، پی چیزهایی می دوند که خودشان هم نمی دانند. می خواهم بگویم که اگر خودت را مسافر آن هواپیمایی بدانی که دارد وسط اقیانوس سقوط می کند، حس کسی را خواهی داشت که لبه ی «گم شدگی» خواهد بود، و دیگر انقدر تند زیر باران های این شهر قدم نمی زنی."

و بعد طوری من را نگاه کردی که انگار تا به حال به این سوال فکر نکرده بودی که هدف از زندگی چیست. و از خودت چند بار با چشمهای از حدقه بیرون زده ات پرسیدی: پس واقعا هدف از زندگی چیست...

آن وقت بود که فهمیدی، آن دختری که آن طرف کافه نشسته بود، آنقدر ها هم جذاب نبود. ولی خب پنج دقیقه ی بعد فراموش کردی. چون این خاصیت این حیوان دوپاست.

این از هانس زیمر.