آبان ۲۱، ۱۳۹۴

پشت پنجره ای رو به بورارد

وقتی کریستین رفت، از دیوید که رو به روی من نشسته بود پرسیدم "بالاخره کریستین اون کسی هست که میخواستی باشه؟" یه نگاه به آدمهایی که زیر بارون اون بیرون قدم میزدند کرد و گفت: "اتفاقی نمی افته. یعنی انگار کسی دیگه عاشق نمیشه. دوستی ای اتفاق نمی افته. احساسی به وجود نمیاد. همه می ترسند. همه دنبال اون آدم دست نیافتنی اند. با یه جور احساس عجیب. و در واقع هیچ کس نمی دونه که چی میخواد. و در این شرایط مسلما اتفاقی نمی افته، چون هر اتفاقی هم بیافته در واقع اون چیزی نبوده که ما بهش فکر میکردیم. پس از اون اتفاق می گذریم چون امید به یک چیز بهتری داریم. و خب کسی نمی دونه که بهتر چیه، چون کسی نمیدونه چی میخواد. برای همین، همه از هم رد میشن. خیلی راحت، خیلی زود. و خب این طبیعی میشه...طبیعی شده..."

این از زیمر.