اسفند ۲۹، ۱۳۹۶

علیا پشت آیینه ی بی سین

یک -
من فکر میکنم هلندی ها یکی از زیباترین ملیتهای دنیا باشند؛ با قدهای بلند و هیکل و صورت های متناسب. به رِمکو سر یک شام دو نفره میگویم: "مطمئنم که زیبایی یک جایی در ناخودآگاه آدمها رد خاصی از خود میگذارد. و شما هلندی ها، اکثرا این شاخصه را دارید. زیبایی در وهله ی اول برخورد، تصویر یک انسان قابل اعتماد در ذهن طرف مقابل ایجاد می کند. اما فقط در برخورد اول اینطور است، بعد از آن میشود تمام آنچه شخصیت توست و صورتت در طی زمان رمق خودش را در ذهن طرف مقابل از دست میدهد. انگار که زمان، صورت را هم فرسایش میدهد به همان قانون انتروپی. این برای من واضع و قطعی ست. مثلا نگاه کن به رئیس های هج فاند ها یا بانک ها یا شرکت های نفتی بزرگ دنیا. مسلما اینها آدمهای باهوشی هم هستند، اما هیچ وقت هوش شرط کافی نیست. فقط شرط لازم است."

رمکو آدم باهوشی ست، اما کامپیوتر را بهتر از انسان میفهمد. همین است که معمار نرم افزاری ست که شرکت ما مینویسد. مثل رمکو شاید چهار نفر دیگر در این شرکت چند هزار نفری باشند. یا شاید چون هلندی ست، معنای زشتی ظاهر را انقدر درک نمیکند که من میگویم. میگوید: "مثلا رئیس همین شرکت ما را در نظر بگیر. انقدرها هم که تو میگویی باید خوب باشد، نیست." میگویم: "او یک هلندی نیست، اما سوئیسی با جذبه ست و به نظرم گرچه سرش مو ندارد، اما شاخصه های زیبایی اروپایی ها در صورتش کاملا واضح است." رمکو میگوید: "حالا چرا انقدر به این چیزها فکر میکنی؟ من اصلا به این چیزها تا الان که سی و پنج سالم است فکر نکرده بودم" میگویم: "تو هیچ وقت نمیتوانی و نخواهی توانست به خودت از بیرون نگاه کنی. هیچ فردی یا ملتی نمی توانند فرد یا ملت دیگری را از بیرون نگاه کنند. تا وقتی جای ملت دیگری قرار نگیرید، یا آنقدر در دنیا نچرخید نمیتوانید بفهمید چی کسانی هستید که خب غیر معقول است. هیچ کس جای کس دیگری زندگی نکرده است و از پیچیدگی های دیگران فقط در خور ادراک خودش چیزی خواهد فهمید. و شما هلندی ها ظاهر خوبی دارید به طور ژنتیکی. بگذریم، تو به چی فکر میکنی؟ " کمی اول نگاه اش را میدزدد و بیرون را نگاه میکند. انگار مطمئن نیست. اما در نهایت میگوید: "من و دوست دخترم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. اما سه سال است تلاش میکنیم و نمی شود. من بیشتر به این فکر میکنم و کمی هم عصبانی ام که چرا باید اینطور شود. چه چیزی متفاوت است؟ چه چیزی در ما هست که در دیگران نیست یا در ما نیست و در دیگران هست؟" جمله ای کوتاه و شلاقی. گرچه میتوانم بحث قبل را به این حرف رمکو وصل کنم، اما چیزی نمیگویم. این بار من نگاه ام را می دزدم و لبخندم انگار خشک می شود. آخرین قطره ی آبجو ی سوم ام را میخورم و به بیرون نگاه میکنم؛ هوای گرفته و بارانی آیندهوون، ادامه دادن این مکالمه را سخت تر میکند. دیگر خیلی چیزی نمیگوییم.، نه من و نه رمکو. اما صدای آدمهای رستوران فراتر از صدای نگاه هیچ کدام ما نیست. انگار هر دو ترجیح میدهیم بیشتر از این ادامه ندهیم. غذا هم تمام شده ست. رمکو میرود. من تا هتل قدم میزنم.

دو- 
رناتا، یک ایتالیایی ست؛ زنی در اواخر دهه ی ششم زندگی اش. 
میگویم: "جایت را عوض کردی؟ شاید همین است که خیلی وقت بود ندیده بودمت."  
میگوید: "نه، کارم را کم کرده ام. پاره وقتم. بیشتر وقتم به شیمی درمانی میگذرد."خشکم می زند. لیوان چایی ام را میگذارم روی میز و دستهایم را زیر چانه ام مشت میکنم طوری که انگار آمده ام تا بمانم. ادامه میدهد: "شاید سه سالی میگذرد از تشخیص، اما تحت کنترل است ولی آخرین استیج سرطان است." 
میگویم: "صورتت که نشانی از یاس و ناراحتی و خستگی ندارد و این فوق العاده ست. کم پیش می آید آدمها اینطور باشند در این وضعیت." 
میگوید: "عصبانی ام، بیشتر از آنکه ناراحت و غمگین باشم. اگر کمی به خودم اجازه بدهم مسلما به افسردگی شدید فرو خواهم رفت و این نه برای خودم خوب است و نه برای بچه هایم." 
میگویم: "آدمهای عصبانی مسلما بهتر از آدمهای افسرده اند. پشت صورت و صحبتهای یک آدم عصبانی، مسلما کسی ست که امید به تغییر دارد. اما عصبانی ست که تغییری حاصل نمیشود و یا همه چیز کند پیش میرود. حتی آدمی که صبح در مسیر کار در ترافیک گیر میکند. این آدم عصبانی میشود چون امید داشته است که در ترافیک نماند. شاید من هم اگر جای تو بودم عصبانی میشدم. سرعت پیشرفت تکنولوژی در این مورد کم است، باید پول بیشتری در این زمینه مصرف شود. اما ما آدمهای کوچکی هستیم با فوت-پرینت پایین. و این بیشتر مرا عصبانی میکند."

پ.ن: از آخرین باری که صحبت کردیم و فروریختیم شاید چند ماهی میگذرد. حرف زیاد بود برای گفتن. اما فرصت را کوتاه کردی  و دل هم تنگ. و یا شاید من خوب شروع نکردم. کاش صبر بیشتری داشتی، کاش صبر بیشتری داشتم. 

سال نو را باید همین جا تبریک بگویم. جایی بهتر از اینجا نیست. ما آدمهای کوچکی هستیم، با فوت-پرینت پایین. مثل نگاه ماهی های کوچک توی تنگ آب که فضای بیرون را بیش از آنچه باید در نگاهشان بزرگ میکند. اما خودشان کوچک اند.

"شاید این قصه ی بارانی ما
یک نگاری دارد،
یا که در حسرت گل های قشنگ
مردی از تیره ی ما
ریشه دوانیده به مهر،
یا در آوازه ی تنهایی خویش، شهریاری دارد...

یا که نه،
یورشی همچو سکندر پیداست
تا که دم بندم و آغاز کنم
شیوه ی ضربتی از موج تداعی هایم

یا که نه،
ظلمت و دام بلائی که نشان خبری ست
هجرتی از رخ زیبای گلی ست،
که در این هنگامه 
شاه در گردونه،
میشود همچو اسیری سرکش...

یا که نه،
بخت ما سبز شده ست
و ستایشگر مکار به دام افتاده ست
تا به یک فریادی
بام را در سفری فوق تصور بینیم
و در این باغ بزرگ
پا به پای شهلا
سازها را به نفیر نفسی با نجوا
باز تفسیر کنیم،
تا که دل آید و ما را به صفایی ببرد..."*

محمد رضا جعفری

این از کیاسموس.

اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

مردی با چانه ی طلایی

اخبار داشت خرسهای قطبی رو نشون میداد.

من: اینا خیلی زندگی سختی دارند.احتمالا سخت تر از ما. مخصوصا اینکه زمین داره گرم میشه و پیدا کردن غذا براشون هر سال سخت تر از سال گذشته ست. ضمن اینکه یخها هم زود تر آب میشن و اینا به جای راه رفتن باید بیشتر شنا کنند. و خب خرسها برای شنا کردن تکامل پیدا نکردند. ما انسانها مثل طاعون افتادیم به جون زمین و داریم همه چیز رو نابود میکنیم. مخصوصا توی چند دهه ی گذشته.

پدربزرگ: شاه که رفت، اینام بدبخت شدند. 

اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

زویو

هر کسی ممکن است روزی لای در قطاری گیر کند. چه مثلا در فصلی گرم باشد در هوای سربی تهران یا همین فصل سرد باشد در مکانهایی که خاطره ای را نگه نمیدارند، بالاخره هر کسی یکبار باید جایی گیر کند. حتی اگر قطاری هم نباشد، انسانهایی هستند که گیر می کنند لای در زمان یا مکان. من باور دارم از هر چه فرار کنی، بالاخره روزی فرا میرسد که زمان یا مکان، گردن ات را لای درشان گیر خواهند انداخت و آنچه را که از آن فرار میکردی به ضرب تپانچه ی دلتنگی در مغزت خواهند ترکاند.

آدمهایی هستند که دلشان گیر میکند جایی؛ در زمان یا مکانی شاید. آدمهایی هستند مثل من، که به هر نحوی سرسختی و لجبازی می کنند با خودشان و یا دیگران. میخواهند باور کنند و به همه بقبولانند که توانایی شان از زمان هم بیشتر است؛ با همه می جنگند. اما جایی میرسد که در خلوت خودشان، پیش خودشان اعتراف میکنند که زمان همیشه دست بالا را دارد و ممکن است چیزی را سر جایش نگه دارد و یا به مرور بفرساید، شاید قلبی را. آری، ممکن است در خلوت خودشان، وسط همین شلوغی های لندن با هوای ابری و سرد حتی، اعتراف کنند که زمان از اینجایی که نشسته اند دو سال دیرتر بهشان رسیده است...غمگین شوند...قطره اشکی بریزند حتی به یاد گذشته هایی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد. و از خدمتکار رستوارن بپرسند: از آخرین باری که دختری غمگین با چشمهای گیرا و مهربان از این شهر عبور کرده چند سال گذشته است؟