تیر ۰۵، ۱۳۹۷

جا مانده از پیکیدلی

از خواب بیدار میشوم. تمام اتاق روی شانه ام ایستاده است. فارغ از زمان که در حال، میگذرد. پاهایم را روی زمین میگذارم و روی تخت می نشینم. هوا گرگ و میش است. خواب هایم عمق گذشته را ندارند. اما لحظاتی درشان هست که معلوم هست هنوز چیزی در آن انتهای ناخودآگاه تکان میخورد. آنچه از خوابم به یاد مانده است، تنها لحظه ایست که رو به روی آن مرد خاکستری ایستاده ام در یک نمایشگاه نقاشی. میدانم همان جاها ایستاده ای، اما صورتت پیدا نیست، مثل یک تکه ی خاکستری میان رنگ. میگویم: "این همان بود که قرار بود روزی از نزدیک ببینم." صورتم را که برمیگردانم، خواب تمام شده است.

همین طور که از پنجره به سیاهی جنگل رو به رو خیره شده ام با خودم فکر میکنم که دکارت مسلما اشتباه کرده بود که گفت: "می اندیشم پس هستم". بودن آدمها ربطی به اندیشه ی خودشان ندارد. بودن آدمها به همه ی چیزهایی بستگی دارد که اطرافشان هست. فرض کن یک روز از خواب بیدار شوی و دیگر کسی تو را نشناسد یا تو نتوانی درک کنی که کسی تو را میشناسد و از یاد بروی  یا از یاد ببری ناگهان. تمام آنچه هستی به باد خواهد رفت. آدمها معنی شان را از اطرافشان میگیرند، اگرچه خوب بیاندیشند که باشند مثلا. حتی انتهای یک آلزایمر وخیم، آدمها ممکن است خودشان را هم از یاد ببرند. 

یک روز صبح بیدار میشوی و میبینی دستهایت چروک خورده است و ندانی...
از کجا به اینجا رسیده ای
یا روزگاری دوست داشته ای از پورتو تا تالین را در امتداد مدیترانه با یک ماشین رو باز رانندگی کنی
یا آدم خاکستری پشت نقاشی که بود
یا صدای آرام نقاش را گوش داده ای که در امتداد صبحهای گرگ و میش، میتوانست حتی آوازهای شرقی را هم باله رقص کند
 ..
.
این از تسرکت.