اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۸

آنها، بدون ایشان

مادر میگوید: حس تو نسبت به این سگ طوری ست که حاضر نیستی کمترین دردش را تحمل کنی و برای شادی اش حاضری خیلی کارها بکنی. در حالی که این سگ برای تو نیست، از خون ات نیست، از گوشت ات نیست و اساسا برای خود تو هم نیست و صرفا قرار است چند روزی مهمان ما باشد. اما تو اینقدر دوست اش داری...و حالا حس من که مادرت هستم را درک میکنی. اینکه اینطور غمگین میبینم ات این روزها، حال خودم را بیشتر از تو خراب میکند. دنیا وفا ندارد، ارزش ندارد. دنیا ارزش هیچ غمی را ندارد. دنیا ارزش هیچ فرزند غمگینی را ندارد، هیچ مادر غمگینی را هم. مادر اینها را میگوید و من فرو میروم در باتلاقی از گذشته، در آینده ی نیامده، با حالی که حالا خودم هم نمیدانم چه است. این شاید واقعی ترین داستانی ست که حس اش میکنم.
...
..
.
و باز حالا...ایمیل ها نمیرسند. و مسج ها، در یک سروری در آمریکا به ناکجا میرسند، صدا ها هم. آنها نمیرسند، ایشان نمیرسند، و شاید دیگر آنها به ایشان هیچ وقت نخواهند رسید.
من اشتباه کردم. من در خسته شدن اشتباه کردم. اما بیشتر از هر چیز، ترسیدم... ترس دارد که کسی روزی از خواب بیدار شود و احساس کنی تمام دنیا را با خودش برده است و دستهای تو خالی ست.
...
..
.
کمی بیشتر در این چشمها بمان
پیش از آنکه این پنکه ی سقفی خراب
گردباد دیگری بسازد
و هر تکه از ما را
جایی پرتاب کند


این ازگرامر لندن برای کسی در لندن.