نون و قلم
ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
شهریور ۰۹، ۱۴۰۰
بازماندگان
تیر ۲۸، ۱۴۰۰
عاشقانه های یک سایکو پث
مهر ۲۹، ۱۳۹۹
مهر ۱۸، ۱۳۹۹
میخواهم فریاد بلندی بکشم
تیر ۱۷، ۱۳۹۹
شب نامه ای علیه دیگران
فروردین ۲۶، ۱۳۹۹
COVID-19.75
دکلمه ی شعر سایه از این از گارود.
بهمن ۲۱، ۱۳۹۸
سگ ها و آمفتامین ها
بهمن ۰۱، ۱۳۹۸
ریپابلیک های موز
مهر ۲۸، ۱۳۹۸
Radioactive Decay
..
.
زویی غذایش را قورت میدهد: "هیچ وقت این جور دیدهایت را دوست نداشتم. همیشه منفی، همیشه ابری!"
مرداد ۲۱، ۱۳۹۸
بی کلام
خرداد ۱۳، ۱۳۹۸
The Immitative Creatures
Maps of Meaning: The Architecture of Belief - Jordan Peterson
اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۸
آنها، بدون ایشان
...
..
.
و باز حالا...ایمیل ها نمیرسند. و مسج ها، در یک سروری در آمریکا به ناکجا میرسند، صدا ها هم. آنها نمیرسند، ایشان نمیرسند، و شاید دیگر آنها به ایشان هیچ وقت نخواهند رسید.
من اشتباه کردم. من در خسته شدن اشتباه کردم. اما بیشتر از هر چیز، ترسیدم... ترس دارد که کسی روزی از خواب بیدار شود و احساس کنی تمام دنیا را با خودش برده است و دستهای تو خالی ست.
...
..
.
کمی بیشتر در این چشمها بمان
پیش از آنکه این پنکه ی سقفی خراب
گردباد دیگری بسازد
و هر تکه از ما را
جایی پرتاب کند
این ازگرامر لندن برای کسی در لندن.
فروردین ۰۶، ۱۳۹۸
وار ماشین
بهمن ۱۳، ۱۳۹۷
آخرین روزنه
رهبر یک گروهان نظامی ممکن است سربازش را در آتش جنگ جا بگذارد. اما یک رهبر خوب، کسی ست که اگر سربازش وسط آتش ماند، حاضر باشد در عین وجود ِ یقینی ِ آتش و گلوله هایی که از بالای سرش میگذرند، برگردد و سرباز باز مانده را با خودش از خط آتش کنار بکشد. این یعنی با گاردی باز بپذیری که ضربه پذیر هستی و ریسک مرگ را قبول کنی، اما سرباز ِ از گروه مانده را فراموش نکنی.
عشق، قلیان احساسی در لحظه نیست. عشق، سکس نیست. عشق حتی میتواند این باشد که بپذیری حیوانی که به خانه ات آورده ای، ده سال بیشتر عمر نخواهد کرد، و تو روزگارانی بعد از او را باید با اندوهی چند زندگی کنی چون بیشتر از آن، عمر خواهی کرد. عشق یعنی مادری که ریسک به دنیا آوردن بچه ای را می پذیرد و تا پای جان برای کامیابی اش میجنگد.
آری بانو، عشق این بود که گاردت را باز کنی. و من این کار را کردم، در عین ناباوری. و برای تو، از خودت نوشتم. از خودت برای خودت، از چیزهایی که خودت از خودت نمیدانستی نوشتم؛ تو انکار میکردی اما بعدا به حرفهایم رسیدی. از همان روزهایی که از داستانهای کودکی اندوهگین نوشتی، نوشتم. گفتی چرا زندگی کسی باید اینطور باشد. گفتم: دنیای آدمها یکسان نیست. نوشتی: اشک دارد می آید...حق داشتی، لعنت به کودک های اندوهگین...همه ی آدمها این سوالها را در لحظاتی از زندگی از خودشان میپرسند که چرا زندگی فلان است و فلان نیست، هر کسی به نحوی، تو هم، من هم.
بهمن ۰۵، ۱۳۹۷
مردی در پذیرایی
دی ۰۷، ۱۳۹۷
مکالمه پیش از گارفینکلز
دی ۰۵، ۱۳۹۷
مکالمه در گارفینکلز
آبان ۰۶، ۱۳۹۷
تصدیق یک رؤیا
آبان ۰۳، ۱۳۹۷
simple-ogrophy
- Sadhguru Jaggi Vasudev
مهر ۱۵، ۱۳۹۷
رستاخیز مردگان
شهریور ۲۳، ۱۳۹۷
مرغ چمن در فغان های توییتر
شهریور ۱۵، ۱۳۹۷
Malibu
مرداد ۲۵، ۱۳۹۷
سی استا - دوو - آ
مرداد ۱۲، ۱۳۹۷
همنوایی مایکرویوها
تیر ۰۵، ۱۳۹۷
جا مانده از پیکیدلی
اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۷
درخشان
اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۷
میرقصم ات، چنان که «هیچ» است در نواختن
فروردین ۲۱، ۱۳۹۷
Ne Me Quitte Pas
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم؟
این از ریبیت.
فروردین ۱۶، ۱۳۹۷
in more ways than you could only imagine
به بیرون نگاه میکنم. داره هنوز بارون میاد. درخت تنومند جلوی در خونه هم هنوز شکوفه نداده. همه چیز شبیه پاییزه انگار. باد شدیدی میاد. شاخه های این درخت لخت، توی فضای تاریک خیابون، بی اعتنا به بهار در حال رقصیدن اند.
برمیگردم بالا که به کارهام ادامه بدم. هنوز تا بهار فاصله داریم. می خونم:
از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاه اش؟
کفن برف کجا،؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته ام، مثل درختی که از آذرماه اش
بازگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره ی توبه ی رسیده ست به بسم الله اش*
* فاضل نظری
این از اولافور.
اسفند ۲۹، ۱۳۹۶
علیا پشت آیینه ی بی سین
اسفند ۲۲، ۱۳۹۶
مردی با چانه ی طلایی
من: اینا خیلی زندگی سختی دارند.احتمالا سخت تر از ما. مخصوصا اینکه زمین داره گرم میشه و پیدا کردن غذا براشون هر سال سخت تر از سال گذشته ست. ضمن اینکه یخها هم زود تر آب میشن و اینا به جای راه رفتن باید بیشتر شنا کنند. و خب خرسها برای شنا کردن تکامل پیدا نکردند. ما انسانها مثل طاعون افتادیم به جون زمین و داریم همه چیز رو نابود میکنیم. مخصوصا توی چند دهه ی گذشته.
پدربزرگ: شاه که رفت، اینام بدبخت شدند.
اسفند ۱۳، ۱۳۹۶
زویو
آدمهایی هستند که دلشان گیر میکند جایی؛ در زمان یا مکانی شاید. آدمهایی هستند مثل من، که به هر نحوی سرسختی و لجبازی می کنند با خودشان و یا دیگران. میخواهند باور کنند و به همه بقبولانند که توانایی شان از زمان هم بیشتر است؛ با همه می جنگند. اما جایی میرسد که در خلوت خودشان، پیش خودشان اعتراف میکنند که زمان همیشه دست بالا را دارد و ممکن است چیزی را سر جایش نگه دارد و یا به مرور بفرساید، شاید قلبی را. آری، ممکن است در خلوت خودشان، وسط همین شلوغی های لندن با هوای ابری و سرد حتی، اعتراف کنند که زمان از اینجایی که نشسته اند دو سال دیرتر بهشان رسیده است...غمگین شوند...قطره اشکی بریزند حتی به یاد گذشته هایی که هیچ وقت اتفاق نیافتاد. و از خدمتکار رستوارن بپرسند: از آخرین باری که دختری غمگین با چشمهای گیرا و مهربان از این شهر عبور کرده چند سال گذشته است؟
بهمن ۱۰، ۱۳۹۶
خانه ی عمیق
حس جالبی ست وقتی بی تکاپو، همه چیز از کنارت به سرعت رد شوند. مثل قطاری که تیرهای چراغ برق کنار ریل را به سرعت درو می کند و محصول این فصل اش تویی که از جایی به جای دیگری میروی. یا جاده ها و تابلوهایشان.
آدمیزاد از سی سالگی به بعدش، همینطور پیش میرود؛ با سرعت. انگار که قطارت، میجوشد سوختش در هوای بخت. جایی هم آن نه چندان دورها، کنار ریل خواهی ایستاد و به راه آمده نگاه خواهی کرد. بعضا ممکن است تکه هایی از راه آمده را ببری از یاد، چونان که روسری رقصنده بر باد با تصاویری مبهم. شاید رسیده باشی به جایی مسطح کنار ساحل. یا حتی وسط بیابان و تنها. به هر حال حس خواهی کرد که چه زود گذشت. و بزرگترین دلتنگی ات همان حیف شدن راه آمده است.
..
.
و حیف شدن حق هیچ کس نیست.
تولدت مبارک علیا.
پ.ن: این را که میشنوم انگار همه ی اتوبانها و ریلها در من اند.
"حرف بزن،
ابر مرا باز کن
تشنه ی یک صحبت طولانی ام"
دی ۲۴، ۱۳۹۶
دیکتاتور را به خاطر بسپار
مثلا شما مفهوم کفش های ییزی برای پسرها یا دامن کوتاه برای دخترها رو با مفاهیم خوشی های بشر ۱۰۰ سال پیش هم نمیتونی مقایسه کنی، چه برسه به زمان غارنشینی! همین مقایسه رو اگر بسط بدی به پیچیدگی های جفت یابی بشر حال حاضر ،که از قیافه و تیپ تا پیچیدگی های شخصیتی مؤثرند، به نظر بحث جالبی میاد. قابل تأمل هست اگر بتونی کمی از روزمرگی فاصله بگیری و همین روند رو درباره ی حیوون هایی که روی زمین زندگی کردند با بشر مقایسه کنی.
حتی چیزهایی مثل احتیاج به ساختن ابزارهای انتزاعی یا غیر انتزاعی برای بقای بشر خیلی جالبه. اینکه برای پیشرفت و هماهنگی احتیاج به ابزار انتزاعی مثل مرزبندی های سیاسی و حکومت داشته باشیم و نوع این جکومت ها در قرون مختلف تکامل پیدا کنند از غار تا اینجایی که الان من نشستم، تا اونجایی که یکی توی اوین تو انفرادی نشسته و اعتصاب غذا کرده، نشون دهنده ی یه اسپکتروم وسیع در نوع دیدگاه بشره.
حتی نوع سرکوب هم جالب هست. توی پک گرگها، گرگ آلفا همه رو سرکوب میکنه و قدرت رو به دست میگیره و بقیه اون رو به خاطر قدرت اش به عنوان آلفا میپذیرند. این توی انسان ها در گذشته دیده میشده ولی الان دیگه نه. حتی در مستبدترین حکومت حال حاضر دنیا که کره ی شمالی هست، انسانهایی هستند که حاضرند تمام زندگی خودشون و اطرافیانشون(پ.ن) رو ریسک کنند و با احتمال موفقیت بسیار کم، حاضر به بیرون زدن از مرزهای استبداد سیاسی باشند. این به نظرم خیلی ارزشمند و در عین حال جالبه. من بعید میدونم بشر به طور کلی و جمعی از این نقطه به عقب برگشت کنه.
ایران از قبل از محمدعلی شاه قاجار ،که سال ۱۲۸۵ شمسی در قدرت بوده، به دنبال آزادی و مشروطیت بوده و هنوز هم هست. هیچ کس در تلاش اول به موفقیت نمیرسه و ضمانتی برای موفقیت در تلاشهای بعدی هم وجود نداره. اما به قطع، موفقیت از آن کسی هست که تلاش میکنه و مهم اینه که بشه راجع به این مسأله قبل از هر حرکت سیاسی به توافق رسید.
پ.ن: مجازات فرار از کره شمالی اینه که خانواده ی شما تا سه نسل بعد به زندان می افتند.
آذر ۱۷، ۱۳۹۶
بر باد رفته
۱. خودت را جای مردم یک کشور بگذار و فکر کن که اگر رئیس جمهور بودی و در دور اول ریاست جمهوری ات به وعده هایی که داده بودی عمل نمیکردی، برای دور دوم چه میکردی؟
۲. سیر تکامل بشر از نگاه شروع شد چون حرف نمی توانست بزند. اما به این معنی نبود که حرفی برای گفتن نباشد. همه با نگاه با هم حرف میزدند و بعضا حرکات دست و یا بدن. بعدا کم کم زبان اختراع شد. ملت روی سنگ می نوشتند. بعد از آن هم حرف زدن رونق گرفت. بعد ها شد ایمیل. بشر از حرف زدن عقبگرد کرد اما هنوز هم حرف های مهم رو در رو گفته میشوند. هنوز هم حتی یک رئیس جمهور می تواند برای یک نخست وزیر نامه بنویسد ولی کار که بالا میگیرد، استالین و چرچیل و روزولت هم که باشند، همدیگر را رو در رو میبینند. نگاه اگر نبود، بشر زنده نمی ماند.
۳. آدم است دیگر. خسته میشود. همه جا منعطف بوده و پرحوصله، حالا جایی هم از کوره در میرود. همه را کنار هم بگذار از سالهای دور تا به حال. تصویری جامع بگیر از این رؤیا و دوباره برگرد..
.
.
اما این بار اگر برمیگردی جور دیگری برگرد؛ دست شکسته را همیشه با چسب زخم مرهم نمی کنند.
«می جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون دل سیاووش میکنی»
ابتهاج
آذر ۰۳، ۱۳۹۶
آبان ۰۷، ۱۳۹۶
ایمیل را به خاطر بسپار، بیوک مردنی ست
دیگه هم راهی نیست. نه شماره ای، نه ایمیلی، نه راه نرفته ای. آدمها همین جوری تموم میشن یک دفعه. گم میشن انگار میون ۷/۵ بیلیون آدم دیگه با بالا و پایین کردن یه سوییچ.»
آقا بیوک اینا رو میگه در حالی که یه کمی از چایی ش رو میره بالا.
شهریور ۰۴، ۱۳۹۶
از وی اچ اس های قدیمی
پ.ن: مثل مغول که پایه های تمدنها را با خاک یکسان میکرد، به جان دیروزم افتادم. سالها بود که با خودم درصلح زندگی میکردم؛ یک جور آتش-بس با جمعیتی منفعل در درون ام که نه عرضه ی انقلابی در آنها بود و نه شوری برای کودتا. ولی همه چیز ناگهان در ذهنم مثل بمب منفجر شد؛ دیروز را میگویم. انگار که بعد از همه ی این سالها تکه هایی از من تصمیم به عملیات انتحاری گرفته باشند. زمان برایم دیر میگذشت و حتی چشمهایم برای آنچه میدید، توانایی پردازش نداشت. ذهنم مثل ذهنی در آستانه ی مرگ، تمام گذشته را در لحظاتی کوتاه مرور میکرد. حرکات بدنم کند شده بود. باید با کسی حرف میزدم اما توانایی اش را در خودم نمیدیدم. داده های مغز از آنچه بر زبان می آورید به شما نزدیک ترند و یا شاید بیشترند. حجم افکارم در زبانم نمی گنجید. این شد که دیروز فقط سر جایم نشستم و تمام روز را پشت کامپیوتر به دنبال جواب سوالاتم میگشتم. چیزی پیدا نکردم و به دوستی در شیکاگو زنگ زدم. بر نداشت. برایش نوشتم:
«هر دوی ما میدانیم چیزی به نام روح وجود ندارد. هر آنچه هست مجموع خودآگاه و نا خودآگاه است. اگر دردناک ترین جای زندگی مرگ است، در واقع دردناک ترین لحظه ی زندگی همان از بین رفتن ناخودآگاه و خودآگاه است. من احتمال میدهم که قبل از مرگ، مغز تمام تلاش اش را برای زنده نگه داشتن اش میکند؛ مثل ستاره ای نزدیک به زوال. و احتمالا لحظاتی قبل از این اتفاق، تمام گذشته را مثل حال خواهی دید و از واقعیت هایی که در مسیر گم کرده ای به درد خواهی آمد. این فرآیند شاید به این علت باشد که تمام تکه های مغز به شدت فعال خواهند شد. در نهایت، مغزت تمام گذشته را یک جا میبلعد و میمیرد...به هر حال، حال خوبی نیست.»
طی یک سلسله گردش در شهر
و کمی هم در دشت
عارفی حال خوشی پیدا کرد
ناگهان ماضی مطلق آمد
حال عارف برگشت*
* سید حسن حسینی
مرداد ۳۰، ۱۳۹۶
رستگاری در ده و بیست و یک دقیقه
این در واقع همون چیزی بود که یه روزی بهت میگفتم. اینکه واقعیت زندگی هر کس برای خودش معنی میده. چون ناخودآگاه هر کسی یه جور کار میکنه و اینکه حواس ما چه چیزی رو درک میکنند لزوما رابطه ی مستقیم با اون چیزی که مغز از روی حواس میسازه نداره. اینه که شاید دیگه هیچ وقت کسی نفهمه تو چطور تا اینجای زندگی رسیدی. گرچه شاید ویالونیست سر آلبرنی هنوز برای بعضی ها جذاب باشه.
یه چیز مهم میخوام بهت بگم؛ خیلی مهم. مغز، گنجایش محدودی برای حافظه داره و تجربه هایی که تعداد زیادی نورون رو بهم وصل میکنن، ماندگاری بیشتری در خاطره دارند. حتی اگر تمام سعی ت رو بکنی که یه خاطره رو به یاد بیاری، نمی تونی تمام جزییات رو اون طور که بود زنده کنی. میشه حتی خاطره ها رو بازیافت کرد و تجربه ی مغز رو بازسازی کرد. اون طوری که خودت بخوای. این کار، نورون های مغز رو دوباره سیم کشی میکنه. مغز با این کار، تو رو صاحب تجربه ی جدیدی میکنه و اون خاطره رو طور دیگه ای برات میسازه. و اثرات خاطره ی قبلی به مرور زمان از بین میرند. وقتی نورون ها دیگه نتونن به تیکه های خاطره ی قبلی سیگنالی بفرستند.
این بار با این دید برو به همون بالکن خونه ی پدری و از اونجا به حیاط نگاه کن و حرکت آدمهای اون خونه رو بازسازی کن. طوری که کسی غمگین نباشه. این دفعه تلاش کن تنها توی اتاق بازی نکنی. به بازی بچه ها نگاه کن و بازی دوران کودکی رو دوباره بازی کن مثل همون بچه ی پنج ساله. خاطره های اون خونه رو طوری بساز که مثل اسم ات روشن باشند...شانس آوردیم. بعد از پدربزرگ کسی اون باغ رو خراب نکرد که به جاش برج بسازند. نصف بیشتر از زندگی ت هنوز مونده...کم نیست.
پ.ن: نمیدونم الان از کدوم پنجره داری به کجای دنیا نگاه میکنی. اما آرزوی من این بود که توی اون بالکن می بودم. هنوز هم حتی.
این از هانس زیمر.
مرداد ۲۹، ۱۳۹۶
چگونگی
پ.ن:
زمان عکس های تکی ما را در منشورش خرد میکند
و با همین ماشین های صبحگاهی میبرد
هوا کمی خنک است
دستهایت را در کاپشن ات بگذار
به زودی ما را هم از اینجا میبرند.
کمی بنشین
قهوه ات را بخور
و کمی از آنچه گذشت بگو
و آنچه میگذرد در روزمرگی
این از مادرت.
فروردین ۰۲، ۱۳۹۶
ملایم
اسد وقتی برگشت، دیگه اون اسد گذشته نبود.
همه ی آدمها همین اند، حتی اونی که میره سر کوچه تا یه پاکت سیگار بخره. بعضی هاشون حتی از حوادث این چنینی بر هم نگشتند. حالا ما که سالهاست تو یکی از این پیچ های راه برگشت گیر کردیم مصطفی. دیگه چه فرقی میکنه مقصد کجا بوده!
این از مادرت.
آبان ۱۵، ۱۳۹۵
بی عنوان
Hold infinity in the palm of your hand
And eternity in an hour
William Blake
بهمن ۲۲، ۱۳۹۴
آذر ۳۰، ۱۳۹۴
آبان ۲۱، ۱۳۹۴
پشت پنجره ای رو به بورارد
مهر ۲۰، ۱۳۹۴
مارتینی آبی - اورلاندو
اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۴
هولتون در همیلتون
اسفند ۲۶، ۱۳۹۳
مش حسن در آیینه ی ویرجینیا وولف
من: الان خوبم دکتر. الان می تونم به زندگیم به صورت عادی ادامه بدم. اما می دونم اگر یه ضربه بهم وارد شه، از هم میپاشم. مثل کسی که توی یه خونه ی کاهگلیه، روی گسل. بالاخره یه روز خونه ش میریزه با یه زلزله ی خفیف یا مهلک.
دکتر: خب حالا برگردیم به همین صحبتهای سالامون. چی توی این حرفهاش بود که فکر کردی مهمه؟
من: اندرو سالامون داره یه جایی خودش رو توصیف میکنه، میگه ”وقتی مادرم مرد و یه سری مشکل دیگه توی زندگیم پیش اومده بود، همه چیز برام سخت شده بود. حتی غذا خوردن. فکر اینکه باید بلند شم، غذا درست کنم، بعد قاشق رو بردارم، غذا رو بذارم توی دهنم، بجوم، و بعد قورت بدم...این فکر خسته م میکرد. توی همین دوران بود که یه روز از خواب بیدار شدم و احساس کردم که مرده م. همینطور بی تحرک توی تخت مونده بودم و به سقف خیره شده بودم. می دونستم حالم خوب نیست و باید الان تلفن رو بردارم و به یکی زنگ بزنم و بگم حالم خوب نیست، اما نمی تونستم. چند ساعت گذشت و من اصلا از جام تکون نخوردم. تا اینکه یک هو تلفن زنگ زد. پدرم بود. بهش گفتم یه مشکلی اینجاست. به من کمک کن.“ بعد اندرو ادامه میده که ”افسردگی یه ژنه. و اتفاق ها این ژن رو فعال می کنن. افسردگی توی نسلها میمونه. توی دی ان ای ها.“
دکتر: حالا فکر می کنی واقعا چقدر مهمه که این کار رو انجام بدی؟ اینکه بیای اینجا رو میگم.
من: اگر نویسنده بودم یا یه فیلمساز یا شاید یه موسیقیدان یا مجسمه ساز، اصلا برام مهم نبود. به نظرم ویرجینیا وولف اگر مریض نبود، کتاب هاش به این خوبی نمیشد. و نه تنها کتابهاش خوب نمیشد، بلکه یکی میشد مثه شهرام شبپره...همینطور سرخوش و بیخیال. اما من بحث ام فرق می کنه. من الان مسؤلیتهایی دارم که خیلی مهمه انجامشون بدم. هم برای خودم، هم برای اطرافیانم. من الان مسئول سه تا پروژه م. نمی تونم توی این الاکلنگ بالا و پایین برم یا یه روز بلند شم از خواب و بگم امروز رو فقط قهوه میخورم و سیگار میکشم. باید بتونم با دیسیپلین کار کنم، و الا شک ندارم که جا می مونم.
اسفند ۱۷، ۱۳۹۳
بعضی وقتها به آسمان هم نگاه نکن
اسفند ۱۱، ۱۳۹۳
"تک دل منو بریدی کریم"
حالا تو که دیوارها رو مشکی رنگ کردی... فقط درباره ی آقام حرف نمی زنم. درباره ی تو هم هست...تنها اگر می دونستی یا تنها اگر می دونستم...و مشکل همیشه این هست که آدمها بی اینکه علت رو بدونن، قضاوت رو به منفی ترین صورت انجام میدن، بی اینکه بخوان حتی در نظر بگیرن که احتمالا همه چیز اون طوری که باید، نبوده. و خب...خب همه چیز تموم میشه دیگه. چون انگار همه مجبورند، می فهمی؟! مجبور...و انگار نه خانی اومده، نه خانی رفته...آقام هم اصلا معلوم نیست کجاست...حالا "شما که گردن ات بلنده، می دونی باهار کدوم وره؟"
این از پیمان یزدانیان.