دیشب خواب «بولتزمن» رو دیدم. اونور ایستگاه کلمبیا وایساده بود، داشت پفک نمکی می خورد. میگفت امروز که رفتی سر کلاس، به استادتون بگو "بولتزمن خودش رو دار زد که بفهمه بالاخره آدم وقتی میمیره «انتروپی» ش زیاد میشه یا کم." بعد من، که این طرف ایستگاه کلمبیا وایساده بودم بهش گفتم: "تو می دونی من یه تئوری دارم به اسم «انفصال»، نظرت چیه؟" برگشت گفت: "این چیزها نون و آب نمیشه. زندگی همین چیزیه که همه ی ما زندگی می کنیم [تجربه می کنیم] و آخرش هم همه میمیریم. پس برو زندگی ت رو بکن تا پس نیفتادی." و به خوردن پفک نمکی ادامه داد.