من امروز پیری را دیدم. دستهایم می لرزید، نه از سرما که خودسر می لرزید. با نفسهایی که بوی کهنه گی می دادند و فرسودگی رویاهایی که هنوز در یاد دارم، اما شعفی در من نمی انگیزند. اینکه تصویر آن راهرو را به خاطر بیاورم یا خنده ی کسی را، دیگر خیلی تکراری ست. روزانه ام را می گذرانم و انگار که خاطرات را محلی نمی دهم، می گذارم تا جایی پشت دیواره ی ذهن رسوب کنند.
به آرین می گویم: "حیف که قلب ِ عمو درد می کند و الا بهتر هم میشد!" آرین این حرف را به حساب شوخی هایم می گذارد، اما وقتی چند لحظه ی بعد دستم را روی قلبم می گذارم و نفسهایم را می شمارم، آرین می گوید: "بیمارستان توی راه است! بریم؟" و من که دیگر دو هفته ای ست به این وضعیت عادت کرده ام، می گویم: "نه، این حمله هم شبیه حمله های دیگر ست، زود تمام میشود. دکتر گفته است در هر حمله باید نفسهایم را بشمارم. اینطور شاید افکارم منحرف شوند و حمله دفع شود."