اول
ممد، پسر آقا مرتضی اینا، از این آدمهای شر و شور بود که از دیوار راست می رفت بالا. آقام میگه یکی از کارهایی که می کرد این بود که از تیر چراغ برق می رفت بالا، یه کیسه می کرد تو دستش، بعد فوت می کرد تو لونه ی زنبورها و یکی دو تا زنبور گاوی می گرفت. یه دو سه روزی زنبورها رو می کرد توی لیوانی چیزی که جونشون کم شه. زنبورها هم که همون اول ها نیش شون رو زده بودند و دیگه نیش نداشتند. خلاصه ممد بعد از دو سه روز، زنبورها رو از شیشه در می آورد، یه نخ به پاهاشون وصل می کرد و زنبورهای لاجون ِ بخت برگشته رو پرواز میداد، اما نمی تونستند خیلی دور برن. ممد با اینا مثل بادکنک های هلیومی که الان تو پارکها می دن دست بچه ها صفا می کرد.
دو سه روزی با این زنبورها حال می کرد، اما از اونجایی که آدم قالتاقی بود، بعد از دو سه روز این زنبور ها رو پنج قِرون میفروخت به این بچه هایی که کوچکتر از خودش بودند. و اون بچه که قبلا به ممد گفته بود زنبوره رو ازش میخره، پول تو جیبی چند روزش رو هیچ چی نمی خورد تا جمع شه و بتونه زنبور رو از ممد بخره.
ممد رو دیدم. از پشت این دوربینها اومده بود توی اینترنت. پیر شده بود، ریش گذاشته بود. چشمهاش هنوز شرور بود، اما خیلی افتاده شده بود.
دوم
رو به روش یه دختری نشسته بود با چشمهای درشت و بدون حس. راستش نه اینکه نشه حسی رو از چشمهاش خوند، اما چون دختره با پسرهای زیادی تعاملات اجتماعی داشت، یاد گرفته بود که نگاهش رو کنترل کنه تا نشه پیچیدگی های روحی ش رو از چشمهاش خوند. شایدم از بس با پسرها تعامل داشته بود، پیچیدگی های زنانه رو فراموش کرده بود.
دختره گفت: "من چهارشنبه ی هفته ی دیگه یه مهمونی دعوت شدم توی این انبارهای بزرگ. قراره از ساعت ده شب تا پنج صبح باشه، اما نمی خوام تنها برم، تو می تونی بیای؟" پسره گفت: "من یه آدم ساده ام که از این دنیا چیز خاصی بهش ارث نرسیده. یه مادر دلسوز دارم، یه سبیل و یه وبلاگ. غیر از اینها هم بیشتر اوقات فراقتم رو در تنهایی، مثل کمال الملک در تبعید، به نوشتن و گوش دادن آهنگ می گذرونم."
معروفه که نماز پسره توی اون لحظه داشته قضا میشده و با هر سطری که تو وبلاگش می نوشته قریب ده سال پیرتر.
سوم
به سوزنبان قطار (اتاق کنترل) میگم: "نگه دار! تو رو به چشمهای علیا قسم، بذار توی این بیابون گریه کنیم." سوزنبان میگه: "اینجا بیابون نیست، وسط تونل، توی شهره. و شما روی زمین زندگی می کنید." سراسیمه میشم. با عجله به مصطفی زنگ می زنم: "اگه اینجا زمینه و زمین جاییه که بخاطر فاصله ی مناسبش با خورشید، باید برای بشر قابل زندگی باشه، پس من چرا نمی تونم عین این آدمها، مثلا همین آقای کنترل چی، زندگی کنم، هان؟ دنیا چرا اینجوریه مصطفی؟ اینجا مقام مسئول کیه؟"
چهارم
سلام ابراهیم،
عیدت مبارک ابراهیم،
دیگه مهم نیست خدا چی گفته ابراهیم،
بیا این تیغ رو بگیر ابراهیم،
کارت رو تموم کن ابراهیم.
"بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بتهای بزرگ زودتر می شکنند"
ممد، پسر آقا مرتضی اینا، از این آدمهای شر و شور بود که از دیوار راست می رفت بالا. آقام میگه یکی از کارهایی که می کرد این بود که از تیر چراغ برق می رفت بالا، یه کیسه می کرد تو دستش، بعد فوت می کرد تو لونه ی زنبورها و یکی دو تا زنبور گاوی می گرفت. یه دو سه روزی زنبورها رو می کرد توی لیوانی چیزی که جونشون کم شه. زنبورها هم که همون اول ها نیش شون رو زده بودند و دیگه نیش نداشتند. خلاصه ممد بعد از دو سه روز، زنبورها رو از شیشه در می آورد، یه نخ به پاهاشون وصل می کرد و زنبورهای لاجون ِ بخت برگشته رو پرواز میداد، اما نمی تونستند خیلی دور برن. ممد با اینا مثل بادکنک های هلیومی که الان تو پارکها می دن دست بچه ها صفا می کرد.
دو سه روزی با این زنبورها حال می کرد، اما از اونجایی که آدم قالتاقی بود، بعد از دو سه روز این زنبور ها رو پنج قِرون میفروخت به این بچه هایی که کوچکتر از خودش بودند. و اون بچه که قبلا به ممد گفته بود زنبوره رو ازش میخره، پول تو جیبی چند روزش رو هیچ چی نمی خورد تا جمع شه و بتونه زنبور رو از ممد بخره.
ممد رو دیدم. از پشت این دوربینها اومده بود توی اینترنت. پیر شده بود، ریش گذاشته بود. چشمهاش هنوز شرور بود، اما خیلی افتاده شده بود.
دوم
رو به روش یه دختری نشسته بود با چشمهای درشت و بدون حس. راستش نه اینکه نشه حسی رو از چشمهاش خوند، اما چون دختره با پسرهای زیادی تعاملات اجتماعی داشت، یاد گرفته بود که نگاهش رو کنترل کنه تا نشه پیچیدگی های روحی ش رو از چشمهاش خوند. شایدم از بس با پسرها تعامل داشته بود، پیچیدگی های زنانه رو فراموش کرده بود.
دختره گفت: "من چهارشنبه ی هفته ی دیگه یه مهمونی دعوت شدم توی این انبارهای بزرگ. قراره از ساعت ده شب تا پنج صبح باشه، اما نمی خوام تنها برم، تو می تونی بیای؟" پسره گفت: "من یه آدم ساده ام که از این دنیا چیز خاصی بهش ارث نرسیده. یه مادر دلسوز دارم، یه سبیل و یه وبلاگ. غیر از اینها هم بیشتر اوقات فراقتم رو در تنهایی، مثل کمال الملک در تبعید، به نوشتن و گوش دادن آهنگ می گذرونم."
معروفه که نماز پسره توی اون لحظه داشته قضا میشده و با هر سطری که تو وبلاگش می نوشته قریب ده سال پیرتر.
سوم
به سوزنبان قطار (اتاق کنترل) میگم: "نگه دار! تو رو به چشمهای علیا قسم، بذار توی این بیابون گریه کنیم." سوزنبان میگه: "اینجا بیابون نیست، وسط تونل، توی شهره. و شما روی زمین زندگی می کنید." سراسیمه میشم. با عجله به مصطفی زنگ می زنم: "اگه اینجا زمینه و زمین جاییه که بخاطر فاصله ی مناسبش با خورشید، باید برای بشر قابل زندگی باشه، پس من چرا نمی تونم عین این آدمها، مثلا همین آقای کنترل چی، زندگی کنم، هان؟ دنیا چرا اینجوریه مصطفی؟ اینجا مقام مسئول کیه؟"
چهارم
سلام ابراهیم،
عیدت مبارک ابراهیم،
دیگه مهم نیست خدا چی گفته ابراهیم،
بیا این تیغ رو بگیر ابراهیم،
کارت رو تموم کن ابراهیم.
"بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بتهای بزرگ زودتر می شکنند"