ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
آبان ۱۱، ۱۳۹۱
زمانی برای آبیاری امید
بگو پرنده را
آخرین پرنده را
در کدامین پستوی ذهن دفن کرده ای،
که دست های سبک-بال اندیشه نیز،
پرواز را از یاد برده اند؟