مارک یه آدم مذهبی خیلی سخته. اساسا کل آدمهای این شهر، مذهبی اند. برای شهر به این کوچکی، دوازده تا کلیسا ساخته اند و هر کلیسا مال یه فرقه ست، گرچه یه خیابون بورارد هم داره. در عوض، شهر ِ خودم -که شهر خودم نیست، چون انگار دیگه هیچ شهری، شهر من نیست- برای ششصد هزار نفر، فقط چهارده تا کلیسا داره و یک خیابون بورارد. ناگفته نماند که این شهری که الان درش سکنی گزیده ام، کلا چهار هزار نفر جمعیت داره به علاوه ی همون یه خیابون بوراردی که گفتم.
پ.ن: پدر چند روز قبل از رفتنش، یعنی وقتی می دانست که دیگر راه برگشتی ندارد، نامه ای به برادرش محمد حنفیه نوشت که یک خط بیشتر نبود:
" این نامه ایست از حسین بن علی، به محمد بن علی
و اما بعد،
گویی دنیا هیچ وقت نبود، و آخرت همیشه بود.
والسلام "
خلاصه مارک اینجوریه که به من نگاه نمی کنه اصلا. اما با بقیه ی آدمها خیلی راحت حرف می زنه و مشکلی نداره. مثلا امروز، من و وِنِسا کنار هم وایساده بودیم و داشتیم با مارک حرف می زدیم و تمام مدت مارک به ونسا نگاه می کرد. حتی من یه سوال پرسیدم که خود مارک باید جواب میداد. و وقتی سوال من رو جواب میداد، باز هم داشت به ونسا نگاه می کرد. انگار پشمی باشی که روی دیوار روییده. حالا مسئله ی خیلی مهمی رو هم توضیح نمی داد. داشت می گفت:
"... یه مرده شوری هست تو این شهر که میگه مرده های زیادی رو شسته، و میگه اونایی شون که با ایمان مرده بودند، وقت شست و شو خیلی سبک تر بودند و راحت تر جا به جا می شدند. و انگار همه شون بعد از مرگ، یه لبخند خاصی روی لبشون داشتند..."
به همین رویه، زنِ مارک اینجوریه که نمیذاره بچه هاش توی هیچ مسابقه ی رقابتی شرکت کنند. معتقده که بچه اگر در مسابقه ی رقابتی شرکت کنه، خودخواه بار میاد. در ضمن معتقده که نباید اصلا توی خونه، تلویزیون دید. در واقع مارک، توی خونه شون تلویزیون نداره. و دلیلش هم اینه که باید اوقات فراغت رو با خانواده بود.
یک ساعت قبل از حرفهای امروزِ مارک، ریچارد اومده بود توی اتاقِ کنترل و می گفت دختری که منشی رئیسه، خیلی جذابه. من هم گفتم: "خب آره. ولی شنیدم با یکی توی رابطه ست. ضمنا تو که دیگه بچه م داری." ریچارد گفت: "یعنی می خوای بگی، تو تا به حال با دختری که با یکی دیگه توی رابطه ست..." و خب ریچارد یه همچین آدمِ راحتیه. و من هم بقیه روزم رو به نمودارِ مسخره ی سنسورِ رطوبتی، که روی مانیتور بالا و پایین می رفت، خیره موندم.
..
.
در زندگی روزهایی هست که وقت برگشت به خانه، می خواهی کنار جاده نگه داری و رو به غروب خورشید در عین شاعرانگی، فقط بالا بیاوری، فقط بالا بیاوری، هی بالا بیاوری...و اصلا هم خسته نشوی و خورشید غروب نکند. و تو آنجا، کنار جاده، هی بالا بیاوری. در زندگی روزهایی هست که می خواهی کنار جاده، در منفی چند درجه بمانی و مثل مردی که از اسب افتاده، دستت را به کمر خاکی ماشین ات بزنی و بگویی: غصه نداره علیا، تموم میشه یه روز.
پ.ن: پدر چند روز قبل از رفتنش، یعنی وقتی می دانست که دیگر راه برگشتی ندارد، نامه ای به برادرش محمد حنفیه نوشت که یک خط بیشتر نبود:
" این نامه ایست از حسین بن علی، به محمد بن علی
و اما بعد،
گویی دنیا هیچ وقت نبود، و آخرت همیشه بود.
والسلام "