توی یه خواب می بینی که آقات توی تراس نشسته و به تو میگه: "من رو اینجوری نگاه نکن جوون، من یه زمانی پرنده بودم." بعد یه جرعه از چایی ش رو میره بالا. از اون طرف ِ خواب، علیا از تراس می زنه بیرون و میره روی زمین ِ پشت ِ تراس شروع میکنه به باله رفتن روی یخ. آقات رو به تو که توی تراس نشستی ادامه میده: "شما یادتون نمیاد، اما از یه جایی به بعد دیگه هیچ مردی پرواز نکرد." و به افقهای سردِ دور نگاه می کنه.
یه خواب گنگ می بینی. انگار ساعتِ دوازدهِ شب باشی، توی تقاطعی که خیابون بورارد به اتوبان شماره ی شانزده بخوره و اونجا فقط ماشینهای برف روب هستند که دارند خاک مرده می پاشند روی برفهای خیابون. به همین مبهمی. انگار آخر اودیسه ی فضایی باشی، و با خودت فکر کنی که یقینا قبل از ما، دایناسورها توی این تقاطع زندگی می کردند و به هم می گفتند:" وای اینجا چقدر سرده."
من به گارث، پیرمردی که یه اتاق توی خونه ش اجاره کردم، میگم که: "در واقع مفهوم زمان برای بشر، از زمانِ شاه شروع شد. اینکه بخوای فکر کنی که تکامل بشر از اون موقعی شروع شد که استنلی کوبریک به اون میمونه توی اودیسه ی فضایی گفت استخوان توی دستش رو به هوا پرت کنه، خیلی نپخته ست. به طور کلی اگر بخوایم به قضیه جدی نگاه کنیم می تونیم بگیم اون میمونی که توی اودیسه ی فضایی، استخوان توی دستش رو به هوا پرتاب می کنه، یه شبی توی تقاطع بورارد با اتوبان شماره ی شانزده خیلی گریه کرده. یه شبی که هیچ کس، به غیر از ماشینهای خاکپاش، اونجا نبوده..."
گارث رو میفهمم. پیرمردی که یه زمانی توی این خونه، شش تا بچه بزرگ کرده که حالا ماهی یه بار هم بهش زنگ نمی زنند. زنش هم رفته و حالا وقتش رسیده که خونه ش رو بذاره واسه فروش و برای همیشه شهرش رو ترک کنه. امروز گارث بدون اینکه چیزی بگه، یهو رفت بیرون. حالش خیلی خوب نبود. حال حرف زدن نداشت و یهو رفت. شب که برگشت بهش گفتم: "امروز خوب نبودی، چیزی شده؟ البته اگه می خوای بگو." گفت: "همه چیم رفته، من هم دارم میرم...." و دیگه چیزی نگفت. من گفتم: "تو جای بابای منی و یقینا تجربه ات خیلی بیشتر از منه، اما یه چیزی هست که من توی زندگی به تجربه فهمیدم. اونم اینه که چیزهایی که توی زندگی آدم پیش میاد، اصولا بد نیست. بعد از یه مدتی میفهمی که خیلی هم بد نبوده که مثلا فلان اتفاق توی زندگیم افتاده." گارث چیزی نگفت و به خوردن غذا ادامه داد.
من ادامه دادم: "راستش شاید هم هیچوقت نفهمی که خوب بوده یا بد و تا آخر عمرت فکر کنی که چه اتفاق بدی بود...مثلا من دیشب خواب آقام رو دیدم. توی تراس نشسته بودیم و بهم گفت من یه زمانی پرنده بودم. و فکر کنم منظورش این بود که یه زمانی توی اوج بوده ولی از یه جایی به بعد که خورده زمین، دیگه بلند نشده. و اتفاق بد رو نمی تونی بگی که خوب بوده، چون آقام دیگه از اون روز به بعد نتونسته پرواز کنه. یا مثلا قدیم ها یکی بود توی یکی از ایستگاههای قطار که دیگه نیست. خوب یا بدش رو...چی بگم...ولش کن اصلا..." گارث به فضای برفی بیرون پنجره نگاه کرد و من از اینکه شاید علامت سوالی برای کسی که داره با پیری دست و پنجه نرم می کنه درست کرده بودم ناراحت بودم.
من به اتاقم برگشتم و به این، از پنجگانه ی پایرت شیپ گوش دادم. مخصوصا به نیمه ی دوم آهنگ.
یه خواب گنگ می بینی. انگار ساعتِ دوازدهِ شب باشی، توی تقاطعی که خیابون بورارد به اتوبان شماره ی شانزده بخوره و اونجا فقط ماشینهای برف روب هستند که دارند خاک مرده می پاشند روی برفهای خیابون. به همین مبهمی. انگار آخر اودیسه ی فضایی باشی، و با خودت فکر کنی که یقینا قبل از ما، دایناسورها توی این تقاطع زندگی می کردند و به هم می گفتند:" وای اینجا چقدر سرده."
من به گارث، پیرمردی که یه اتاق توی خونه ش اجاره کردم، میگم که: "در واقع مفهوم زمان برای بشر، از زمانِ شاه شروع شد. اینکه بخوای فکر کنی که تکامل بشر از اون موقعی شروع شد که استنلی کوبریک به اون میمونه توی اودیسه ی فضایی گفت استخوان توی دستش رو به هوا پرت کنه، خیلی نپخته ست. به طور کلی اگر بخوایم به قضیه جدی نگاه کنیم می تونیم بگیم اون میمونی که توی اودیسه ی فضایی، استخوان توی دستش رو به هوا پرتاب می کنه، یه شبی توی تقاطع بورارد با اتوبان شماره ی شانزده خیلی گریه کرده. یه شبی که هیچ کس، به غیر از ماشینهای خاکپاش، اونجا نبوده..."
گارث رو میفهمم. پیرمردی که یه زمانی توی این خونه، شش تا بچه بزرگ کرده که حالا ماهی یه بار هم بهش زنگ نمی زنند. زنش هم رفته و حالا وقتش رسیده که خونه ش رو بذاره واسه فروش و برای همیشه شهرش رو ترک کنه. امروز گارث بدون اینکه چیزی بگه، یهو رفت بیرون. حالش خیلی خوب نبود. حال حرف زدن نداشت و یهو رفت. شب که برگشت بهش گفتم: "امروز خوب نبودی، چیزی شده؟ البته اگه می خوای بگو." گفت: "همه چیم رفته، من هم دارم میرم...." و دیگه چیزی نگفت. من گفتم: "تو جای بابای منی و یقینا تجربه ات خیلی بیشتر از منه، اما یه چیزی هست که من توی زندگی به تجربه فهمیدم. اونم اینه که چیزهایی که توی زندگی آدم پیش میاد، اصولا بد نیست. بعد از یه مدتی میفهمی که خیلی هم بد نبوده که مثلا فلان اتفاق توی زندگیم افتاده." گارث چیزی نگفت و به خوردن غذا ادامه داد.
من ادامه دادم: "راستش شاید هم هیچوقت نفهمی که خوب بوده یا بد و تا آخر عمرت فکر کنی که چه اتفاق بدی بود...مثلا من دیشب خواب آقام رو دیدم. توی تراس نشسته بودیم و بهم گفت من یه زمانی پرنده بودم. و فکر کنم منظورش این بود که یه زمانی توی اوج بوده ولی از یه جایی به بعد که خورده زمین، دیگه بلند نشده. و اتفاق بد رو نمی تونی بگی که خوب بوده، چون آقام دیگه از اون روز به بعد نتونسته پرواز کنه. یا مثلا قدیم ها یکی بود توی یکی از ایستگاههای قطار که دیگه نیست. خوب یا بدش رو...چی بگم...ولش کن اصلا..." گارث به فضای برفی بیرون پنجره نگاه کرد و من از اینکه شاید علامت سوالی برای کسی که داره با پیری دست و پنجه نرم می کنه درست کرده بودم ناراحت بودم.
من به اتاقم برگشتم و به این، از پنجگانه ی پایرت شیپ گوش دادم. مخصوصا به نیمه ی دوم آهنگ.