آدمها دیگر آنجا نمی میرند، که به دنیا می آیند. می روند یک گوشه ی دنج، یک طرف دیگر دنیا، جایی که اصلا شبیه خانه نیست، و آرام، خیلی آرام، شروع به مرگ می کنند. آنقدر آرام که هیچکس، حتی خودشان هم متوجه نمی شوند.
به بالای کوه که رسیدم، آن بالا در افق، زنی دیدم ارغوانی رنگ، که از شرق تا غرب را در یک کادر می بست. روز نیمه بود و زن در غربِ افق، در بالای یک کوه بلند ایستاده بود. موهایش را باد تا افقِ باختر می برد. آنجایی را که من، آمریکای علیا می نامم. سیگاری نبود. ترک کرده ام از مدتها پیش. و طراوت نوشتن و آدم شدن از همان جایی میرفت که موهای زن. یعنی وقتی بالای کوه رسیدم و احساس کردم که تدریج در این تغییر باعث شده است تا این روزها به صورت خودم هم در آیینه عادت کنم. و ترک یک فاجعه یحتمل نتوانسته است رویاهایم را بازخرید کند. حتی از بالای همان کوه همه ی اینها، علاوه بر عکس من در مردمک چشمهای زن معلوم بود.
من عوض شده ام مصطفی. طوری که می توانم آنقدر در این اتاق بمانم تا مهیار در بزند که " بیا بیرون لعنتی، پوسیدم اینجا..." و وقتی بیایم بیرون، با لبخند، آرام بزنم روی شانه هایش و بگویم: " در زندگی روزهایی هست که...". و فهمیده ام این مفهوم را که معصومیت تا یک جایی با آدم می آید. و انگار سالهاست می ترسم از اینکه این معصومیت هر لحظه ممکن است پشت یک دری یا بیرون پنجره ای، خیلی ناخواسته برود از دستم.
روزگارت رنگین مصطفی. و اگر دستت به روزگار ما رسید...یادی کن...
روزگارت رنگین مصطفی. و اگر دستت به روزگار ما رسید...یادی کن...