آدمهای داستان های معروف، همه از جنس آدمهای معمولی هستند. آدمهایی که معمولی اند، اما بعضا کارهایی می کنند که عجیب است. مثلا سرهنگ بوئیندیا در "صد سال تنهایی"، سی و دو بار قیام کرد و هر سی و دو بار را شکست خورد. هر جایی رفت، با زنی خوابید، طوری که تا سالهای متمادی، سر و کله ی آدمهایی جلوی خانه اش پیدا می شد که ادعا می کردند فرزند او هستند. و سرهنگ، مثل هر پیر خرفت دیگری، در آخر زندگی اش به درخت وسط حیاط ادرار می کرد. و ماهی های طلایی می ساخت و دوباره ذوب می کرد. سرهنگ در تنهایی اش غرق شد و دیگر کسی با او کاری نداشت.
همین آدمهایی که از کنار ما هر روز عبور می کنند شاید دوست داشته باشند شخصیت اول "ناتورِ دشت" باشند و ادای همین لحظه ای را دربیاورند که مثلا بازیگر یک فیلم سینمایی اند و یک جای فیلم تیر خورده اند و دارند به زور خودشان را از پله بالا می کشند و خون زیادی دارد ازشان می رود.
داستانها درون مایه های مشابهی دارند. آدمهایی معمولی که کارهایی می کنند که آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، توان انجام دادنشان را ندارند. پس این آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، داستان آدمهای معمولی داخل قصه ها را دنبال می کنند تا شاید اندکی فکر کنند که «کسی یک جای دنیا هست که مرا فکر می کند، مرا می فهمد، مرا زندگی می کند. این من را که واقعا منِ خودم نیست دیگر.»
حالا منی که داستان ام را از یاد برده ام، امروز زنی را میبینم که چشمهایش شبیه علیاست. و طوری نگاه ام می کند که احساس می کنم همان روز اول است که برای اولین بار چشم در چشم شده ایم. روی یک نیمکت در همان نزدیکی مینشینم و انگار ساعتهاست که آنجا مانده ام.
..
.
.
که یک روز بنویسی: خاطرات ات را باد برد ناصری. خاطراتی که یک نشخوار بودند از عکسهای دست جمعی که هیچ وقت نگرفتیم و داستانهایی که زندگی نکردیم. ما خاطراتمان را دستکاری کردیم ناصری، نه چون خاطراتمان خوب نبود، نه. فقط به این علت که حافظه مان ضعیف بود، ناصری. و سالها بعد داستانی می ساختیم از خاطراتی ساختگی. آری ناصری. آری...این چنین بود ناصری.
همین آدمهایی که از کنار ما هر روز عبور می کنند شاید دوست داشته باشند شخصیت اول "ناتورِ دشت" باشند و ادای همین لحظه ای را دربیاورند که مثلا بازیگر یک فیلم سینمایی اند و یک جای فیلم تیر خورده اند و دارند به زور خودشان را از پله بالا می کشند و خون زیادی دارد ازشان می رود.
داستانها درون مایه های مشابهی دارند. آدمهایی معمولی که کارهایی می کنند که آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، توان انجام دادنشان را ندارند. پس این آدمهای معمولی که هر روز از کنار ما می گذرند، داستان آدمهای معمولی داخل قصه ها را دنبال می کنند تا شاید اندکی فکر کنند که «کسی یک جای دنیا هست که مرا فکر می کند، مرا می فهمد، مرا زندگی می کند. این من را که واقعا منِ خودم نیست دیگر.»
حالا منی که داستان ام را از یاد برده ام، امروز زنی را میبینم که چشمهایش شبیه علیاست. و طوری نگاه ام می کند که احساس می کنم همان روز اول است که برای اولین بار چشم در چشم شده ایم. روی یک نیمکت در همان نزدیکی مینشینم و انگار ساعتهاست که آنجا مانده ام.
..
.
.
که یک روز بنویسی: خاطرات ات را باد برد ناصری. خاطراتی که یک نشخوار بودند از عکسهای دست جمعی که هیچ وقت نگرفتیم و داستانهایی که زندگی نکردیم. ما خاطراتمان را دستکاری کردیم ناصری، نه چون خاطراتمان خوب نبود، نه. فقط به این علت که حافظه مان ضعیف بود، ناصری. و سالها بعد داستانی می ساختیم از خاطراتی ساختگی. آری ناصری. آری...این چنین بود ناصری.