روی این مبل نشسته ام. و به عقربه های ساعت دیواری نگاه می کنم. آفتاب دارد غروب می کند در یکی از آخرین روزهای ماه آوریل همین امسالی که خیلی هم دیر نیست، اما برای من دیر است. ساعت، دیر است. فکر، دیر است و...
"من، تجربه ی خودم هستم. کنار همین شومینه ی خاموش، که اگر فکر کنم هستم، نخواهم بود و یا اگر فکر نکنم هم خیلی مهم نخواهد بود. در نهایت توفیری نمی کند بودن یا نبودن." به دور از هیاهوهای مهمانی نشسته ام روی این صندلی، کنار پنجره ی خانه ای که سر تا سر سالن را می گیرد. با خودم فکر می کنم که چطور به اینجا رسیده ام، یادم نمی آید. انگار هیچ چیز از گذشته یادم نمی آید. فقط می دانم که من، تجربه ی خودم هستم. و این آخرین دست آویزی ست که دارم و از فکر کردن به آن آرامشی نمی گیرم. آدمهای زیادی تجربه ی خودشان اند، و در آخر هم می میرند. به همین سادگی...
حرفی نمی زنم. سرم گیج می رود کمی. و ساعت زود می گذرد. آدمی که بزرگتر می شود، انگار عمرش سریعتر می گذرد؛ مثل لحظه های غروب که از وقتی که آسمان سرخ می شود تا وقتی که تاریکی برسد، خیلی طول نمی کشد. و من مرور می کنم لحظه های مهم زندگی ام را، همین طور کرخت، در انعکاس سایه ی بی روح عقربه های ثانیه شمار ساعت دیواری. و در همه ی آن هیاهو، طلوعی نمی کند ستاره ای از لا به لای تاریخچه ام، چیزی یادم نمی آید. نگاه ام را از پنجره پرت می کنم بیرون و بی آنکه سقوط کنم، به برج کناری نگاه می کنم تا شاید کسی را آنجا ببینم که روزگارش می درخشد، و با خودم فکر می کنم: "یعنی هیچ کدام از این آدمها از فراموشی نمی ترسند؟ یعنی هیچ کدام از مرگ نمی ترسند؟" اما همه پرده هایشان را کشیده اند، به غیر از یک پنجره که کسی را در اتاقی جا داده است شبیه خود من. باز هم توفیری نمی کند نظاره کردن...
از آن طرف خانه، امیر صدا می زند که "حالت خوبه؟" جواب می دهم: " نمی دانم... چند روز است منتظر یک تلفن ام، یا یک ایمیل. چیزی نپرس امیر. چیزی یادم نمی آید..." و دوباره به برج های کناری نگاه می کنم.
باز هم این از سیکرت گاردن.
"من، تجربه ی خودم هستم. کنار همین شومینه ی خاموش، که اگر فکر کنم هستم، نخواهم بود و یا اگر فکر نکنم هم خیلی مهم نخواهد بود. در نهایت توفیری نمی کند بودن یا نبودن." به دور از هیاهوهای مهمانی نشسته ام روی این صندلی، کنار پنجره ی خانه ای که سر تا سر سالن را می گیرد. با خودم فکر می کنم که چطور به اینجا رسیده ام، یادم نمی آید. انگار هیچ چیز از گذشته یادم نمی آید. فقط می دانم که من، تجربه ی خودم هستم. و این آخرین دست آویزی ست که دارم و از فکر کردن به آن آرامشی نمی گیرم. آدمهای زیادی تجربه ی خودشان اند، و در آخر هم می میرند. به همین سادگی...
حرفی نمی زنم. سرم گیج می رود کمی. و ساعت زود می گذرد. آدمی که بزرگتر می شود، انگار عمرش سریعتر می گذرد؛ مثل لحظه های غروب که از وقتی که آسمان سرخ می شود تا وقتی که تاریکی برسد، خیلی طول نمی کشد. و من مرور می کنم لحظه های مهم زندگی ام را، همین طور کرخت، در انعکاس سایه ی بی روح عقربه های ثانیه شمار ساعت دیواری. و در همه ی آن هیاهو، طلوعی نمی کند ستاره ای از لا به لای تاریخچه ام، چیزی یادم نمی آید. نگاه ام را از پنجره پرت می کنم بیرون و بی آنکه سقوط کنم، به برج کناری نگاه می کنم تا شاید کسی را آنجا ببینم که روزگارش می درخشد، و با خودم فکر می کنم: "یعنی هیچ کدام از این آدمها از فراموشی نمی ترسند؟ یعنی هیچ کدام از مرگ نمی ترسند؟" اما همه پرده هایشان را کشیده اند، به غیر از یک پنجره که کسی را در اتاقی جا داده است شبیه خود من. باز هم توفیری نمی کند نظاره کردن...
از آن طرف خانه، امیر صدا می زند که "حالت خوبه؟" جواب می دهم: " نمی دانم... چند روز است منتظر یک تلفن ام، یا یک ایمیل. چیزی نپرس امیر. چیزی یادم نمی آید..." و دوباره به برج های کناری نگاه می کنم.
باز هم این از سیکرت گاردن.