ریوَک از تبار باران های جامانده برای کویر می نویسد: قاصدک ها کر شده اند و دیگر هیچ بلبلی روی شاخسار من نمی خواند. بعد ها ریوک تنها چشمهایش را می بست تا شاید بتواند طراوت باران را در ذهن خود مزه کند...حالا سالها از آن روزگار گذشته است. چیزی با ریوک نیست. نه رؤیایی، نه پیام آوری، و نه کویری.
اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳
چنان که آغاز کرده ای
" احساس پیامبر مغمومی را داشت که به شوق عزیزی، از تاریکی چاه به تنهایی زندان پناه آورده بود."
"آنقدر ها که یاد ِ ما نکنی...
آنقدر یاد کرده ایم تو را "