سوختیم در این آرزوی خام و نشد(١)
"روباه گفت: نمی تونم باهات بازی کنم. آخر من را هنوز اهلی نکرده اند. تو پی مرغ می گردی؟
شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یک چیزی ست که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است .
- ایجاد علاقه کردن؟
- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل هزار پسر بچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم نه تو به من. من هم واسه تو یه روباهم مثل هزار روباه دیگر. اما اگه منو اهلی کنی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، منم واسه تو.
روباه ادامه داد: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدمها من را. همه ی مرغ ها عین همند، همه ی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم و چراغانی کرده باشی. آنوقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند؛ صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشم. اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم بیرون می کشد. تازه، نگاه کن آنجا، آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای ست. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اما تو مو هایت رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد..."
شازده کوچولو...آنتوان دو سنت اِگزوپری
حالا شما می خوانید، شاید هم می خندید که ما داستان های رده ی سنی الف می خوانیم...ولی بانو:
"روباه گفت: نمی تونم باهات بازی کنم. آخر من را هنوز اهلی نکرده اند. تو پی مرغ می گردی؟
شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یک چیزی ست که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است .
- ایجاد علاقه کردن؟
- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل هزار پسر بچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم نه تو به من. من هم واسه تو یه روباهم مثل هزار روباه دیگر. اما اگه منو اهلی کنی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو واسه من میان همه ی عالم موجود یگانه ای می شوی، منم واسه تو.
روباه ادامه داد: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم، آدمها من را. همه ی مرغ ها عین همند، همه ی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم و چراغانی کرده باشی. آنوقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند؛ صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشم. اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم بیرون می کشد. تازه، نگاه کن آنجا، آن گندم زار را می بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی فایده ای ست. پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد. اما تو مو هایت رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد..."
شازده کوچولو...آنتوان دو سنت اِگزوپری
حالا شما می خوانید، شاید هم می خندید که ما داستان های رده ی سنی الف می خوانیم...ولی بانو:
رفت چندی به کوش و فتراکت رها نشد......خشک شد مردم چشم و وصالی رقم نشد
روا نیست خشت خام را جدا ز کوره ی دوست......"سوختیم در این آرزوی خام و نشد"