اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

فَخلَع نَعلَیک اِنَّکَ بِالوادِ المقّدسِ طُوی

با وضو بخوان این چند خط را.

اینها که می نویسم خود ِ دیوانگی ست. اشتباه است آنچه آن بالا سمت چپ، نوشته ام: "نون، سوگند به قلم و آنچه می نویسند. که تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی."


سوگند به گریه. و تو چه می فهمی که گریه چیست؟ گریه مقامی ست زیر گنبدی در کربلا که بر عکس ِ آب ِ بسته شده بر حرم، بند نمی آید. آنجا جایی ست که معادلات زمینی جوابهای غیر حقیقی می دهند.
دستت را بر طلاها می کشی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی. نماز می خوانی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی. خداحافظی می کنی، گریه می کنی، برای آمدن بهار دعا می کنی...

سوگند به بغض. و تو چه می فهمی که بغض چیست؟ بغض مقامی ست در گلو که می خورد و خورده نمی شود. با گریه اگر جمعش کنی راه ِ نفس را می بندد. یا شاید بغض مقامی ست پشت در ِ بسته ای در نجف که تا صبح جلویش قدم می زنی تا بازش کنند. قسم به مرده ای که تشیع می کنی با بغض تا وادی السلام.


و سوگند به غربت. و تو چه می دانی که غربت چیست؟ غربت مقامی ست که به خورد ِ نئوپانی رفته است در سامرا. غربت، خانه ی پدر است که خودش در آن نیست و برایش هدیه ای بمب-مانند می فرستند هر از چندی.


"به این شهر سوگند می خورم
و تو - ساکن در این شهری
و سوگند به پدر. و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدیم."   سوره ی بلد

پ.ن: در یکی از صحنها در مشهد قدم می زدم. پسر بچه ای را دیدم که از دست پدرش فرار می کرد. پدرش با عصبانیت به بچه گفت: "همین جا وِلِت می کنم می رَمااا". در دلم گفتم: "ای کاش مرا به فرزندی قبول می کردی!"