اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

حالیا

عجیب یعنی از دست تو به عراق پناهنده می شوم، اما همان شب اول، باز هم خواب تو را می بینم. حرف نمی زنی، ولی با چشمهایت، چشمهایم را هدف می گیری. مثل سربازی که می خواهد تیر خلاص بزند در پیشانی یک اسیر.


"گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست"


پ.ن: ای کاش در عراق گم می شدم و پایم به شهر نمی رسید، ولی چه باک از تو که وقتی از آن پیر مرد ِ ناشناس خداحافظی می کردم، گفت: "به سامرا که رسیدی به امام بگو: کسی را در کاظمین پیدا کردم که به شما سلام رساند..."
می دانی! کاری به چشمهایت ندارم، اما این اوج دوست داشتن در عین غریب بودن است.