آبان ۱۶، ۱۳۹۰

"چه فکر می کنی؟"

قرار است که فردا-روزی حرف بزنیم. بنیان قرار من اما به فرار نیست. این بار می خواهم خوب حرف بزنم. این بار می خواهم خوب بشنوی... این بار می خواهم با تو از سرگذشتم در این مدت حرف بزنم. مهم نیست چقدر احمق به نظر بیایم. فقط مهم این است که حرفهایم را بزنم. این بار می خواهم بگویم:

"ز سرگذشت چمن دل به درد می آید...... ببند پنجره را، باد ِ سرد می آید
 دریغ باغ ِ گل ِ سرخ ِ من که در غم او...... همه زمین و زمان، زار و زرد می آید"

پ.ن: فردا عید قربان است و شاید حرف بزنیم. من اما چند سالی ست که قربانی شده ام. نمی دانم اینجا را می خوانی یا نه، که بسیار بعید است بخوانی، چون برایت مهم نیست. اما:

"گر گوش می کنی، سخنی خوش بگویمت......بهتر ز گوشواری که تو در گوش می کنی
"جام جهان ز خون دل عاشقان پر است......حرمت نگهدار، اگرش نوش می کنی"

علیا...اگر می خواهی به خرابه های من بازگردی و پرچمت را عوض کنی و فصل دیگری در روایت فتح ات بنویسی، نیا...تو را به خدا نیا...من در سرمای سخت این روزها زیر همین آسمان می مانم، اینطور لااقل گوشت قربانی، خراب نمی شود. علیا...برای شکست من اگر می آیی، نیا...."ما خود شکسته ایم، چه باشد شکست ما..."