آبان ۳۰، ۱۳۹۰

"خانه را نقش فساد است به سقف...سرنگون خواهد شد بر سر ما"

این روزها...امان از این روزها...این روزها واقعا حالی دارم که اصلا شبیه احوال دیگر زندگی ام نیست. آنقدر حتی در استدلالها و استنتاجهای پیش پا افتاده هم، ضعیف شده ام که هیچ وقت فکرش را نمی کردم. به تنها چیزی که هنوز پایبندم، بی اعتمادی کامل است. و چقدر بد است وقتی بفهمی که احساس پخته گی و توانایی ات در فکر کردن، همپای دوستان به مراتب بزرگتر از خودت، حالا تبدیل به یک ذهن علیلی شده است که انگار در خیابان های خلوت یکشنبه شبهای شهر باید دنبال ویلچر بگردی تا آن را با خودت حمل کنی.

بحث من دیگر درباره ی نشانه های زندگی نیست. اینجا بحث این است که آیا جهان بر حسب قطعیت ساخته شده است یا عدم قطعیت؟ چیزی که به آن رسیده ام این است که جهان نه قطعیت است و نه عدم قطعیت؛ جهان تلفیقی از این دو است و مثل یک دیگ ِ حقیقتی است که یک ملاقه دروغ در آن ریخته اند، یعنی دیگر ماهیت جهان قابل تفکیک نیست. راستش را بخواهی من حتی در مورد این حرف هم قطعیت ندارم!

در این شب سیاهم، گمگشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت" ...خواهش می کنم!

پ.ن: ویتگنشتاین بعد از فهمیدن اینکه Tractatus به هیچ وجه درست نیست، رساله ی دیگری نوشت و تمام نتایج و اصول خود در رساله ی اول را نقض کرد...خیلی هم عصبانی بود!

"آن ثمر بر شاخه، نان خامی خود می خورد
ما به جرم پختگی، از شاخسار افتاده ایم"

مثل برگهای خزان در آخرین روز آبان...