آذر ۰۳، ۱۳۹۰

دلتنگی در عصر صنعت

روشن کن ماشین را
بیانداز در اتوبان های شرقی
و تا خود صبح بران...
من شنیده ام که خورشید،
هر روز،
از پس کوه های شرقی بیرون می آید.

علیا، دلم از این شهر ِ بی مشرق...
گرفته است.
..
بیا به شرق برویم،
بیا به میدان ونک برویم...
بیا پیش پدر برویم...