نشسته سايهای از آفتاب بر رويش......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش
ز دوردست سواران دوباره میآيند......كه بگذرند به اسبان خويش از رويش
كجاست يوسف مجروح پيرهنچاكم......كه باد از دل صحرا میآورد بويش
كسی بزرگتر از امتحان ابراهيم......كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش
نشسته است كنارش كسی كه میگريد......كسی كه دست گرفته به روی پهلويش
هزار مرتبه پرسيدهام زخود او كيست......كه اين غريب نهاده است سر به زانويش
كسی در آن طرف دشتها نه معلوم است......كجای حادثه افتاده است بازويش
كسی كه با لب خشك و تركترك شدهاش......نشسته تير به زير كمان ابرويش
كسی ست وارث اين دردها كه چون كوه است......عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش
عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان......كه عشق میكشد از هر طرف به هر سويش
طلوع میكند اكنون به روی نيزه سری......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش
فاضل نظری