آذر ۲۱، ۱۳۹۰

"می توانی بروی، قصه و رؤیا بشوی"

من و تو مثل دو تا رود ِ موازی بودیم
من که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی"
..


پ.ن: همیشه حکایت دلسوزی پیامبران برایم عجیب بود. اینکه چطور پیامبری آنقدر به امتش عشق بورزد که اگر ایمان نیاورند، اندوهگین شود. نه برای خودش که برای امتش اندوهگین شود....برایم عجیب بود، تا اینکه تو سررسیدی علیا...از اول شعراء:

"به نام خداوند بخشایشگر مهربان
طا، سین، میم.
این است آیه های کتاب روشنگر.
شاید تو از اینکه ایمان نمی آورند، جان خود را تباه سازی..."

آن شب استخوانهایم را خرد و چشمهایم را خشک کرد، اندوه این آیات...