دی ۱۷، ۱۳۹۰

آدمیزاد، هر چند وقت یکبار از دیکتاتوری ِ تئوکرات ِ خود، خسته می شود. چند تکنوکرات و سوسیالیست استخدام می کند و پرولتاریای خودش را به دست می گیرد. شورش می کند. انقلاب می کند. همه چیز را به هم می ریزد. شبها بیدار می ماند و روی شب نامه هایش کار می کند. روزها از خستگی زیاد، می خوابد. خودش را علیه خودش می شوراند. تا اینکه انقلابش پیروز می شود و دوباره آدمی جدید، با حکومتی تازه از نوع فرد بر خودش متولد می شود. چند ماه یا چند سال حکومت می کند، اما دوباره می شود همان دیکتاتور تئوکرات و مجبور می شود دوباره انقلاب کند.
تا پیری به همین منوال می گذرد. تا اینکه دیگر پرولتاریایش خسته می شود. سیستم فید بکی اش خراب می شود. به دیکتاتوری اش تن می دهد. می شود یک آدم منفعل که سیر تاریخ را هگلی می داند. سیگار می کشد و از اندوه پر است. منتظر است تا یک روز کارش تمام شود...

"عنان کشیده رو، ای پادشاه کشور حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست"