بهمن ۰۱، ۱۳۹۰

در کافه های شهر

سلام،


ز حال ما پرسیده بودی... بد نیستم، خدا را شکر. ملال هم ندارم. اندوهگین هم نیستم. صرفا همان آدم معمولی ام که روزگارم را چند سال پیش زیر همان باران لعنتی گم کردم. یعنی روزگار مرا گم کرد شاید. از آن وقت تا به حال، کوچه متر می کنم. شبها قدم می زنم که خانه نروم. حالا همه ی کوچه های شهر را بلد شده ام. بعضی وقتها اما مثل خمپاره می خورم ته کوچه های بن بست. بعد به خودم می گویم « لعنتی! آخر یک بار که اینجا آمده بودی، دیده بودی بن بست است، دوباره چرا؟!» کوچه ها را بلد شده ام اما هنوز هم اشتباه می کنم...آدم است دیگر.

روزگار تو اما فکر کنم شبیه روزگار من نیست. نمی گویم خوب است یا بد، چون مدتی ست فرق خوب و بد را نمی فهمم. فقط می دانم زمین گرد است یا وقتی قاصدکی می بینی، یعنی خبری در راه است. اگر فکر می کنی روزگارت بد است، خدا کند که بهتر باشد.
حرف زیادی برای گفتن ندارم. جز اینکه اگر از سر خیابان برزیل در ونک رد شدی به راننده های تاکسی های خط میرداماد سلام برسان، بگو ده سال پیش پیرمردی از اینجا رد شده بود که تاکسی اش خالی بود و مسافری سوار نمی کرد. ماشینش هم قرمز بود، اهل نصیحت و این حرفها بود. بگو اگر روزی پیرمرد را دیدند سلام مرا بهش برسانند، بگویند که علیا گفت: من آن موقع ها بچه بودم. اما به فرودگاه امام قسم، که حالا دیگر به غربت ایمان آورده ام.

بامت بلند باد...

علیا