دی ۲۴، ۱۳۹۰

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم


...
با بغض، می زنم بیرون. انگار که بخواهم خط مقدم را بشکنم. داد می زند: "کجا؟"، اما نمی ایستم. می روم، با همان دمپایی دم در و کاپشنی که نصفه-نیمه تنم است. می روم در شهری که ساعت اش دوازده شب است، و اولین برف سال، پیاده رو و خیابان هایش را پوشانده است. هیچ کس از این پیاده روها رد نشده است. کاملا سفید است، مثل تقویمی که روی دیوارم، هزار و چندین سال از اتفاقاتش می گذرد. گریه می کنم و با همان دمپایی هایی که با هر قدم برف بیشتری درش می نشیند پیاده رو ها را متر می کنم. و این قطعه ی نیما را می خوانم: "تو را من چشم در راهم، شباهنگام/ که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی/ وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم/ تو را من چشم در راهم/ شباهنگام/ در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفته گانند/ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام/ گرم یادآوری یا نه/ من از یادت نمی کاهم/ تو را من چشم در راهم..."
..
.
پدر یادت باشد روزهایی بود شبیه همین روزها، خیلی دلمان برایت تنگ بود، اما تو هم با ما نبودی...


پ.ن: بنویس روزگاری بود که با خورشید شروع می کردیم. وسط روز ابر می شد، باران می کردیم. شب سرد می شد، برف می کردیم، اما هیچ وقت شب را تمام نمی کردیم...