فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

"بر سر من عید چون آوار می آید فرود"

مثل گلوله از وسط خان ِ یک مهمانی عید، می زنم توی تراس. به این امید که آن بیرون هوا بهتر است. کسی را نمی خواهم ببینم. زیر دود و آداجیو می زنم زیر گریه. آن داخل هر کسی از روی شکمش حرفی می زند. تحلیلی می کند. من این بیرون فحش می دهم به همه ی روزگار. آن داخل هر کسی احتمالی می دهد. من این بیرون به قطع دارم زار می زنم. این حرفها از جنس ناله نیست. از جنس درد است. علیا، حالا اگر هر سال بهار آمد چی؟ اگر هر سال تو به عقب نگاه کردی چی؟


پ.ن: سوگند به شبهایی که وسط جمع، بغض حلقت را می درید، چشمت را تر می کرد، همه نگاهت می کردند و تو امید داشتی که الان مهمانی تمام می شود و می توانی آن بیرون باشی تا کسی چشمهایت را نبیند. می رسیدی به هوای آزاد، که ستاره های شب اش مثل آوار روی سرت خراب می شد، کمی گریه می کردی و هیچ کس در این جمع جز نگاه کردن کاری نمی کرد. بعد خداحافظی می کردی...زار می زدی...
سوگند به شبهایی که با هیبتی غمگین، در تنهایی، گریه می کردیم در کوچه های شهر، که مردم با دست نشان مان دهند؛ به هم بگویند: "این آقا دارد گریه می کند..."
غمگینم علیا، به اندازه ی یک شهر غمگینم امشب.

علیا، این را بدان که غمهای بزرگ، همیشه برای دلهای بزرگ ساخته شده اند و گرنه خدا هر غمی را به هر کسی نمی دهد. این است که پدر اول به اباذر گفت: "ای اباذر، هیچ عبادتی از عبادتهای خدا ثواب ندارد، مثل درازی و بسیاری اندوه."