فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

"ما کجاییم و ملامت گر بی کار کجاست!"

بالاخره روزگار، تولد مرا کنار اقیانوس جشن گرفت مش حسن. و این آدمهایی که نمی دانستند ما و این اقیانوس یاران دیرینه ای بوده ایم، یک کیک خریدند و غافیلگیر کردند ما را، اقیانوس را. اقیانوس از خنده ی من کمی دست-پاچه شده بود. چون هیچ وقت ندیده بود من به ریش موجهایش بخندم. باور نمی کنی؟
..
همین شد که تو زنگ زدی، با خبرهایی که اصلا خوب نبود. این شاید تأویل همان دعایی بود که دیشب کردم: "خدایا ما اگر شاد باشیم گناه است، تو خودت می دانی! غمی حواله کن. وسوسه به آدمهایی غمگین راه ندارد" و حالا سینه ام دوباره سنگین شده است، بعد از این روزی که کنار اقیانوس به غفلت گذشت.
..
برای من اگر دعا می کنی، دعا نکن که شاد باشم. لااقل الان وقت شادی من نیست. شادی من شاید یک جایی به پاهای اردی بهشت گره خورده است... اگر برگردد.

پ.ن: از لا به لای این خطوط هر چه بخوانی، چیز خاصی دستگیرت نمی شود از من. اما بانو، من فکر می کنم این اندک شادی امروز به مدد نفس حق شما بود. ولی تو دعایت را از شادی به غم برگردان. به گمانم صلاح و عاقبت محتوم من در این است. بانو دعا کن اردی بهشت برگردد. دعا کن اردی بهشت ببرد ام از اینجا. نفس شما حق است بانو، من می دانم.
..
"اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که گرش راه دهم قافله در گل برود"