فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

"یه درخت خشک و بی برگ..."

یه روزی لای تکلف نثر اینجا یه نفر مرد. بعدش من شدم آواره ی شهر.

حالا دیگه میرم پابلیک لایبرری، به کفترها دونه می دم، از توتون خودم واسه معتادهای شهر سیگار می پیچم، بهشون می گم غصه نخورید مش حسن ها! اما اونا نمی فهمن من چی می گم. آخر روز هم می رم کنار ساحل، غروب رو می بینم، درد می کشم، میگم: "رب انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر..."

می دونی چی می خوام بگم؟ می خوام بگم وقتی یه اسبی توی مسابقه باخت، دیگه نمی ذارن درد بکشه. یکی میاد جلوی سوارش یه گلوله خالی می کنه توی سرش که دیگه حیوون درد نکشه. یعنی مرگ یه بار شیون یه بار. این میشه که اون اسب دیگه مفهوم شکست رو نمی فهمه.
..
این میشه که این روزها هر آشنا و غریبه ای که منو می بینه، میگه "چقدر قیافت خسته س؟!" بعد هم می پرسه "امتحانا شروع شده؟" می گم "بزوی شروع میشه." میگه: "خب پس مال همونه!" اون وقت من دیگه لال می شم. چون اگه قرار بود این اولین سؤال از یک مسابقه ی بیست سؤالی باشه، طرف با پرسیدن صد تا سؤال هم به جواب نمی رسه!


"زین تیره دل دیو-صفت، مشتی شمر
چون عاقبت یزید شد دنیامان"
اخوان

پ.ن: البته همه می دونن که این روزها آفتابیه و بالاخره "نوبهار است، در آن کوش که خوشدل باشی!" ولی این پست مال آدمهاییه از این قماش.

من هم دیگه قول می دم نپرسم: "آسمان تو چه رنگ است امروز؟"