اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

"نیش آن خار که از دست تو در پای من است"

یه جایی هم هست، اون آخرهای اردی بهشت، که شب داره توی اتوبان می رونه. با خودش زمزمه می کنه:
"زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کرده اند، اردی بهشتی می رسد از راه"
بعد یک آن انگار چیزی رو فراموش کرده، می گیره بغل ِ اتوبان. پیاده می شه خیره می شه به تاریکی. به خودش می گه: "کاشکی اینجا کیلومتر ِ چند از جاده ی شما بود، پدر." که دیگه هرچی نگاه می کنه فقط تاریکیه...

پ.ن: مشکل از ما بود مصطفی. شهرها بی گناه بودند.