خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

جاده

جاده هم تمام شد. ما به شهر نرسیدیم، مصطفی.
حال و روز خودم و حوادث این روزها من را یاد این شعر سعدی می اندازد:

"کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش سوی دانه ی دام"

بعضا شده است در شهر، از لا به لای برجها به آسمان ِ ابری نگاه کنم؛ مثل دیوانه ای که حواسش به پیاده رو و آدمهای اطرافش نیست:

"وَمَآ أَنتُم بِمُعْجِزِينَ فِى ٱلْأَرْ‌ضِ وَمَا لَكُم مِّن دُونِ ٱللَّهِ مِن وَلِىٍّ وَلَا نَصِيرْ‌" *
و شما در زمین درمانده کننده ی خدا نیستید و جز خدا شما را سرپرست و یاوری نیست.
..
.
"مرداب ِ زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر"
  

* شوری ٣١