خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

هفت


چراغ خانه ات روشن است. آن طرف خیابان پلیسی مردی را گرفته. کسی با من نیست. اتوبوس می آید اما کسی واقعا با من نیست. اولین باری ست که در این اتوبوس تنها از لابه لای خیابانهای خلوت یکشنبه-شب ِ شهر می گذرم. تنها در آخرین اتوبوس ِ شب فقط می شود به باغی سوخته فکر کرد که هنوز در رؤیای دانه های خفته زیر خاکهایش شب ها را سحر می کند.

دلم مدتی ست زنگار گرفته. روحم دارد خشک می شود. آدمها را دیگر نمی بینم. گوشی ام خراب است؛ صداها نمی آیند، نمی روند. واژه ها را فقط می توانم بخوانم؛ از حرف خبری نیست.

در ایستگاه به آسمان نگاه می کند،

و اینکه...
بعضا، سکوت ِ یک شب ِ کوتاه می تواند سراسر ِ یک ایستگاه ِ بلند را بگیرد.