تیر ۲۲، ۱۳۹۱

باری تمام راه را...خیال را

علیا یه روزی وقتی من تسلیم مردم ِ زیر ِ این آفتاب شدم، تو به من نگاه می کنی و می گی: "هر کسی بهای کارهاشو یه روزی پس میده." بعد من برات این تیکه از اون آهنگ رو می خونم که خیلی بی رحمانه میگه:

Black rain falls down so hard
So tired to find shelter
We are the ones to blame
So you better walk away

تو اما نمی ری، میگی: "مدرنیته حتی استخوانهای آدمهایی که خورده رو هم پس نمیده. اسیر بد چیزی شدی! توی مدرنیته آدم ها رو آتیش می زنند، دفن نمی کنند."

من، هیچی. فقط نگاه می کنم. به تو و جسد مرده ی خودم که دیگه حسرتی از گذشته توش نیست.  گوشه ی یه راه متروک مونده و منتظر کرکس هاست. تو هم میری علیا. مثل خضر که دنبال آدمهای متعالی از این شهر به اون شهر میره، اما مجبوره به رفتن عادت کنه. به مرگ شاید. چون قرار نیست هیچ کس به اندازه ی اون عمر کنه. و دیگه آدمها رو راحت تر جا می ذاره.

توی راه برای خسارت من زیر لب می خونی:

"کبوتری که در دگر آشیان نخواهد دید..."

اما می فهمی، برای مردی که دنبال روزهای سفید می گرده باید یه معبد توی شهر خودش بنا کرد. کنار آدمهای خودش. فرستادنش به غربت مثل بوسیدن کسی می مونه که خوره داره. ذره ذره از پا درش میاره.
//
دیشب خواب دیدم مجلس ترحیم یکی از دوستانم را گرفته ام. دوستم در عالم واقع، زنده است. اما در خواب ِ من مرده بود. عجیب این بود که یکی از اقوام این دوستم چندین وقت پیش فوت کرده بود و حالا در خواب من، این دوست من مرده بود و این فامیلشان زنده.
وقت نماز شد. باید کسی جلو می ایستاد، اما کسی داوطلب نشد. من جلو ایستادم. هیچ کدام از اعمال را درست انجام نمی دادم. پایم وقت رکوع لنگ می زد. زانوهایم اشتباه خم می شد. و به رکعت دوم نرسیده، جمعیت از کنارم رفتند. من ماندم و شاید دو سه نفر کنارم.
//
اما می فهمی، کسی برای مردی که دیگه مُرده، جشن تولدت نمی گیره...علیا.

"به حاجب ِ در ِ خلوت سرای ِ خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان ِ خاک ِ درگه ماست"..."بود" شاید...