تیر ۲۵، ۱۳۹۱

مرثیه ای برای کافه ها

کوبیدیم که برسیم یک جا که بشود قرار داشت. نشد. نشدن خیلی ساده است. کافه ها را یکی یکی ترک دادیم و خودمان شهر را پُک زدیم. تا به جایی، وسط یک پیاده روی کم جمعیت رسیدیم. و نشستیم.

من گفتم بیا شعر بخوانیم. و خواندیم که: "روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد..." آسمان گرفت، اما کسی نبارید: "تیر آه ما ز گردون بگذرد، حافظ خموش..."

دلم گرفت. خواندیم که:
"دلم گرفته است...
پرواز را به خاطر بسپار،
پرنده مردنی ست"

بعد، من به تک درخت وسط پیاده رو اشاره کردم:

"ارغوان،
شاخه ی همخون جدا مانده ی من..."

و رسیدیم به آخرش که:

"ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش..."

تو گریه کردی، و درخت وسط پیاده رو خشک شد. زمستان شد، وسط ِ تابستان ِ پیاده رو. و دیگر تا آخر روز حرفی نزدیم که دل کسی بلرزد. انگار ترجیح دادیم که بقیه ی روز را در چشم رهگذران ِ پیاده رو خیره شویم، بی کلام. و به خانه برگردیم که سهم ما از کافه ها فقط اندوه شبگیری بود که باید در نطفه ی سحر خفه می کردیم.

//
این از مونو.