شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

"ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را..."

ابوتراب خسروی در اسفار کاتبان می گه: "تنهایی آدمها را شبیه به هم می کند."

مادر می گه: "تنهایی آدمها رو مریض می کنه."

علیا اما...
علیا چیزی نمی گه. روشو برمی گردونه و به منظره ی بیرون پنجره نگاه می کنه. و صورت مردی رو به یاد می آره که دیشب زیر آوار کارتون توی بورآرد خوابیده بود و حس مرگ که چقدر به این آدم نزدیک بود. و اون شبی که ترس بهش حمله کرده بود، در حالی که ضربان قلبش بسیار شدید می زد و از فرط سرگیجه پاهاش خم شد، افتاد زمین، و نمازش شکست. کسی اونجا نبود و هر لحظه فکر می کرد که این لحظات آخره. به صورت مادرش فکر می کرد که اگه اونجا بود چه حالی می شد.

علیا به سمت مادرش برمی گرده و میگه: " قدیم تر ها آرزو می کردم آدم خوبی پیدا کنم. اما حالا، آرزوهای شفاف من خیلی وقته که از اینجا رفتند." علیا دوباره به بیرون نگاه می کنه و سکوت همه جا رو می گیره.

کسی چه می دونه؟! شاید مادر علیا با خودش تو اون لحظه فکر می کنه: "پس علیا واقعا مریض شده دیگه!"

علیا بعده ها این، از چاپین- در سی ماینر- رو برای مادرش میذاره.