شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

بار دیگر، مردی که دوست می داشتم

فرض کن بری یه شهر خیلی دور و بخوای برای اولین بار سوار قطارشون بشی. بعد خیلی ناگهانی، حتی اونجا هم لای در قطارشون بمونی...

می دونی چی می خوام بگم؟ می خوام بگم شهرها به طور فطری چیزی برای روح دادن به درون مایه ی شهر ندارند، این قطارهای شهرها هستند که با نگه داشتن مردم لای درهاشون،  تبیین کننده ی نوعی تراژدی ِ حماسی در امور شهرسازی هستند.

پ.ن:
فرض کن بری یه شهر خیلی دور و دوباره آدمی رو ببینی که خیلی دوستش داری. بعد خیلی ناگهانی، خلبان بلندگوی کابین رو روشن کنه و بگه: "مسافرین گرامی، شما در حال خارج شدن از یک شهر خیلی دور هستید، لطفا کمربند هاتون رو ببندید و سه بار تکرار کنید:
با تشکر از آقای نوروزی
با تشکر از آقای نوروزی
با تشکر از آقای نوروزی"