شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

ویرژیل لای دروازه ی تروی گیر می کند

والله که من، بی تو شهر را حبس می شدم...
ناتانائیل، بکوش هکتور در نگاه تو باشد، نه در شهری که به آن می نگری.
بکوش بعضی وقتها علیا رو ببینی، حتی تو خواب.

بکوش بعضی وقتها توی خوابهات بری دم اقیانوس با علیا قدم بزنی.
بکوش شلوار کُردی بپوشی و بری تو آب، شلوارت باد کنه بخندیم.

بکوش یه روز حال ِ مردی که زیر ایستگاه قطار یه سوپر مارکت کوچک داره رو بگیری. چون تو روزهایی که فندک یادت میره، مجبوری بری ازش کبریت بگیری و اون بابا کبریتهایی که همه جا مجانی میدن رو به تو پنج سنت می فروشه.

خلاصه ناتانائیل...بعضی وقتها بکوش بیا این طرف شهر ببینیم ت. دلمون خیلی برات تنگ شده، و تو چه می دانی که چقدر...