شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

اونجا که دانته گیر کرده تو برزخ، بئاتریس هم نیست


که یه شب خواب ببینی رفتی شهر و هیچ کس نیست. نه ماشینی، نه آدمی، نه حتی پرنده ای. فقط هوای سوزناک پاییزی و برگهای زرد خشک شده که لای برجها پرسه می زنند. خاک مرده از در و دیوار شهر بالا میره و من، آخرین پیاده ای هستم که می تونم هر جای این شهر قدم بزنم؛ حتی روی ریل قطار ها. فرض کن پیامبر قومی باشی که بعد از عذاب به وادی ِ مبعوث شده ش رسیده.

میرم سالنِ اورفیوم. درش بازه اما اونجا هم کسی نیست. از داخل، صدای آرام کشیدن شدن آرشه ها روی ویالون میاد و یه گروه، بدون هیچ عضو و سازی، سمفونی "آداجیو فور استرینگز" از "ساموئل باربر" رو می زنه. توی سالن نمی رم، چون می دونم نه نوازنده ای هست، نه مخاطبی. همون بیرون می مونم و کنار در سالن قدم می زنم. دو طرف کت ام رو به هم نزدیک می کنم و روی سینه م محکم فشار میدم. یه سیگارآتیش می زنم و در ریتم سمفونی، به حرکت برگها توی این خیابونهایی که قبلا پر از آدم بود نگاه می کنم.

"اینجا مقام ِ مسئول کیه؟" صدام توی شهر می پیچه، اما کسی نیست که جواب بده. عُلیا، من مرده م یا این مردم؟ سکوت شهر یه جور خاصی من رو میگیره، مثل یه مرگ آروم، بدون ترس، با یقینی که لزوما ایمانی پشتش نیست. زیر هوای ابری، تا خونه ی تو قدم میزنم. هیچ کس تو این خیابونها نیست. زنگ خونه ات رو می زنم. "چه انتظاری داری از شهری که هیچکس توش نیست؟!..." به طرف صدا برمیگردم و به صورت چروکیده ی مردی که از بالای عینک باریکش به من نگاه می کنه، خیره می شم؛ خسرو شکیبایی. میرم نزدیک و بدون اینکه چیزی بگم، فقط توی چشمهاش نگاه می کنم. دستش رو میذاره روی شونه م و با صدای زنگدار و خسته ش میگه: "سلام، حال همه ی ما خوب است..." بعد ابروهاش رو میندازه بالا: "اما تو باور نکن..." و شروع می کنه به قدم زدن و دور شدن. من عصبانی میشم. چند تا سنگریزه از کف پیاده رو برمیدارم و به پنجره ی اتاقت پرت می کنم، اتاقی توی یکی از طبقات بالای یه برج بلند. داد می زنم: "نه... دنیا نمی تونه انقدر مزخرف باشه...یکی تو این خونه هست که من دوستش دارم..." خسرو همینطور داره دور میشه، داد میزنه: "حال همه ی ما خوب است...اما تو باور نکن..." من می گم: "نه...این خیلی مسخره ست...تو فقط باید درباره ی خودت حرف بزنی...من تو این خونه یکی رو دارم که میدونه حال من خوب نیست...مهم هم نیست کسی باور کنه یا نه..." نا امید نمیشم و دوباره چند تا سنگ دیگه پرت می کنم تا شاید بیای جلوی پنجره و مردی که سالهاست در بورآرد قدم میزنه رو تماشا کنی، اما نمیای... مثل آشیل که پشت دروازه ی تروی وایساده بود و داد می زد: "هکتور...هکتور...هکتور..." فریاد می زنم، اما خبری نیست. خسرو هم دیگه خیلی دور شده، ولی هنوز ته-صداش میاد: "...اما تو باور نکن..."

خسرو میره. من هم دیگه خیلی خسته م. یه کمی میشینم. گریه می کنم. یه چیزای مبهمی می گم که نمی فهمم یعنی چی. میرم به سمت ایستگاه بورآرد. عزم خونه می کنم، گرچه هیچوقت نفهمیدم چرا توی خوابهام هرگز به خونه نمیرسم؛ یه هرگز ِ واقعی. بارون شروع میشه، توی شهری که هیچ کس نیست و خب دیگه چه فرقی می کنه که بباره یا نباره. اصلا می خوام صد سال سیاه نباره، وقتی علیایی تو این شهر نیست که پنجره ی اتاقش رو واسه بارون باز کنه. جلوی ایستگاه، پرویز مشکاتیان نشسته روی زمین و داره "جان عشاق" رو با سنتور میزنه و زیر لب می خونه:

"دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود؟"

//

شهر...
و شهر همچون خری در باتلاق ِ ذهن فرو می رود
و مردی که در حال قدم زدن در افکارش غرق می شود،
هنوز را،
نفس می کشد.

باد،
سالهاست...
که بادبادک رؤیاهای آشفته ی کودکی را،
با خود برده است

و من
تنها یک روایتگرم،
رسولی بازمانده از سر-خط ِ رویدادهای مهم شهر

من
یک فانتزی مرده ام
تقارن ِ یک شابلون کوچک
از کلیشه ای بزرگ

//

پ.ن: اینها فقط داستانه...اما تو باور نکن.
این از سالتیو