مهر ۰۵، ۱۳۹۱

یک اتفاق خوب

مثل این تئاترها که یهو یکی میاد تو صحنه، یه دیوونه از در کافه میاد تو و داد میزنه:
"صدقه برای کلیسا،
صدقه برای کلیسا،
صدقه برای کلیسا،
برای کلیسا صدقه بدین."

کافه ساکت میشه و همه، مرد دیوونه رو نگاه می کنند. توی این پاییز خشک و سرد، یه شلوار کوتاه بهاری ِ طرح گل گلی پوشیده با یه پالتوی پاره، دل ِ خجسته ای داره فکر کنم. همین جوری که داره داد می زنه، میره اون طرف کافه؛ طرف دستشویی ها. "وای شما دستشویی دارین!" خیلی خوشحال میشه که این کافه دستشویی داره، ولی حال ِ همه رو میگیره و نمیره دستشویی. به جاش میره طرف کلمن ِ آب یخ و میگه: "وای شما کلمن ِ آب هم دارین." شیر کلمن رو باز می کنه و با دست ازش آب میخوره. یکی از کارمند های کافه میاد جلو و در حالی که اصلا نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره، میگه: "لطفا برو بیرون." مرد هم هنوز خوشحاله و دوست داره کلمن ِ آب رو با خودش ببره، اما کلمن نمیاد، همون جا می مونه. نقش مرد همینجا تموم میشه و "صدقه برای کلیسا" گویان از در میره بیرون. میره تا شاید یه جای دیگه ی دنیا، یه کافه ی دیگه ای شاید، یه کلمن دیگه منتظرش باشه.

دیوونه ها شاید زندگی راحت تری رو تجربه می کنند. از هفتاد و دو دولت آزادند، گرچه هیچ کس از دولتهای نهم و دهم آزاد نبوده. اگر دیدی زندگی ت سخته، پس خوشحال باش که لااقل هنوز دیوونه نیستی.