مهر ۱۵، ۱۳۹۱

ایستگاه را قطار می برد از یاد

اینجا توی کافه نشسته ام و دارم به عکس کلینت ایستوود روی اتوبوس جلوی کافه نگاه می کنم که دارد به افق دور ِ دشتی نگاه می کند. هیچ کس در ایستگاه نیست، چون از یک جایی به بعد ماشین ها به شهر رسیدند، و مردم ایستگاه ها را فراموش کردند. مردی با ویلچر، شادمان از خیابان می گذرد و من به این فکر می کنم که زندگی می توانست زیباتر از اینی که هست باشد، اگر زوار ما در نمی رفت و اگر هر روز صبح که بلند می شدیم بنیانمان به باد خبرها نمی رفت.

به ایستگاه ِ سه سال پیش بر می گردم و علیا را برای بار دوم در فریم ِ خاطرات میبینم که دستهایش را در هوا می چرخاند و با تلفنش حرف می زند. بی آنکه به طرفش بروم منتظر قطار می مانم و کمی بعد با قطار ِ طرف دیگر ایستگاه می روم. علیا در ایستگاه می ماند و من سعی می کنم تمام آن لحظه را به آب بدم. اما افسوس که این آب سخت تر از آن است که جریانی داشته باشد. سه سال بعد به ایستگاه بر می گردم و در خاطراتم فریاد می زنم: "لعنتی ها! اینجا ایستگاه من است..." قطار می رود تا ایستگاه بعدی را درو کند. من ایستگاه را می مانم تا شاید قطارهای بعدی مرا بهتر فهمیدند.

//

در زندگی روزهایی هست که در خانه جا نمی شوی. می روی شهر، قدم می زنی، اما در شهر هم جا نمی شوی. می روی لب ساحل، باز هم جا نمی شوی. می روی کافه ای، جایی، چیزی، کمی کتاب بخوانی. کافه دلگیر است، راه دور است...بین صفحات کتاب هم جا نمی شوی. تلفن را بر می داری و به یک آشنا زنگ می زنی، اما لای خطوط تلفن هم جا نمی شوی. بعضی روزها اصلا مرده متولد می شوند و تو اساسا جا نمی شوی. دوست داری روزگار را در حلقه ی طنابی که قرار است در آسمان باشد بیاندازی، چهارپایه را از زیر پای زمین قِل بدهی و بگذاری تا آخر ِ غروب، روزگار، جان بدهد.

القصه در زندگی روزهایی هست که دوست داری لای پله های پله برقیِ ایستگاه قطار بمانی. پس آنقدر می نویسی که همه از کافه می روند و قهوه ات سرد می شود. مثل مرده شوری جسد سرد لیوان را لمس می کنی و زیر لب می خوانی:

"دو هفته ایست که ظرف نبات مان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را

من از دیار حبیبم، نه از بلاد غریب
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را"