مهر ۱۲، ۱۳۹۱

هوا خوب است...خانه دور است...

مهم این نیست که لحظه ی حاضر واقعا چطور باشد. مهم این است که گذشته برای بشر همیشه از حال و آینده قوی تر بوده است. عارفی اگر نماز صبحش قضا شود، یک عارف مرده است. یا اگر یک مرد یا زن تنش را فروخت، معصومیت برای همیشه از او می رود. مگر اینکه همه چیز را رها کنی، که آدم رها شده را، من آدم نمی گویم. من به توبه و اینها کاری ندارم، حتی اگر خدا هم ببخشد، یحتمل خاطرات ِ یک واقعه می تواند مثل یک گرگ به زندگی بره وار شده ی یک انسان حمله کند. راستش مهم این نیست که از روزگار بگذری، هر چقدر هم فرا بروی، روزگار از تو نمی گذرد، یا اگر بگذرد سخت خواهد گذشت.

//

ایستگاه ها از رستگاری دورتر می شدند و پیرمرد که سرش را پایین انداخته بود، دستش را به سمت ترمز اضطراری قطار دراز کرد...ترمز را نکشید و لحظه، انگاره ی مرگی گذشته را در تبسم پیرمرد لخته کرد. دستش را در موهایش فرو برد، آهی کشید و نشست.