دی ۲۶، ۱۳۹۱

داستان مردی که سبیل نداشت

و واقعا چه چیز زیباتر از مردی که بعد از بیست سال، سبیل هایش را زد، رو به روی آیینه ایستاد، و احساس کرد پشت لبش یک سیاهچاله کنده اند و هر لحظه ممکن است تمام صورتش در دهانش مکیده شود. پس تمام راسته ی کوچه ی مواد فروشها را، به نشانه ی آنچه از دست داده بود، غذا داد و چند روز بعد به دیدار فرزند خردسال اش رفت. بچه در حالی که از دست اش فرار می کرد، داد می زد:" نه! تو پدر من نیستی...حتی اگر تمام تخم مرغ شانسی هایت، واقعی باشند."

سالها بعد پشت تلفن با گریه برایش گفت که روزگار اهل دفتر و کاغذ نیست که بخواهد ورق بخورد یا اصلا ورق اش برگردد. راستش اینکه اهل دفتر و کاغذ نیست برایش این معنی را میداد که لزوما قرار نبود قاعده ای داشته باشد. و یا شاید داشت و پیرمرد دیگر باور نمی کرد به خوشی هایی که می آمدند و می رفتند از پشت تلفن، مثل این کامیون ها که برای من از این جاده می رفتند و واقعا یک کامیون می توانست معنی خاصی نداشته باشد، یا داشته باشد.

وقتی علیا روی جاده ای که یخ ِ سیاه زده بود، در تاریکی می راند، روزگاری را به یاد آورد که پدرش برای اولین بار او را به کشف ناکجا آباد روی اسب نشاند و گفت:" افسارش را بگیر و آرام موج بده، سعی کن بفهمی ش، سعی کن بشناسد ت..." و در همین حین بود که علیا فکر کرد شاید نور صورتی رنگی که در افق دوردست این جاده ی تاریک می بیند، همان شفق قطبی ست که قرار است زمستان امسال از این مدار بیشتر دیده شود.

پ.ن: هوا، هیچ وقت بد نبوده است، حتی اگر قرار است منفی سی درجه باشد. تنهایی مرگبار قطب شمال هم آنچنان بد نیست، که انسان محصول عادت است. آنچه نگران ام می کند فقط صدایی ست که حتی از پشت تلفن هم غریبه می زند.

این از سیکرت گاردن.