بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

آسفالت جاده ها باتلاق اند، همان جا کنار جاده بمان

مارک یه آدم مذهبی خیلی سخته. اساسا کل آدمهای این شهر، مذهبی اند. برای شهر به این کوچکی، دوازده تا کلیسا ساخته اند و هر کلیسا مال یه فرقه ست، گرچه یه خیابون بورارد هم داره. در عوض، شهر ِ خودم -که شهر خودم نیست، چون انگار دیگه هیچ شهری، شهر من نیست- برای ششصد هزار نفر، فقط چهارده تا کلیسا داره و یک خیابون بورارد. ناگفته نماند که این شهری که الان درش سکنی گزیده ام، کلا چهار هزار نفر جمعیت داره به علاوه ی همون یه خیابون بوراردی که گفتم.

خلاصه مارک اینجوریه که به من نگاه نمی کنه اصلا. اما با بقیه ی آدمها خیلی راحت حرف می زنه و مشکلی نداره. مثلا امروز، من و وِنِسا کنار هم وایساده بودیم و داشتیم با مارک حرف می زدیم و تمام مدت مارک به ونسا نگاه می کرد. حتی من یه سوال پرسیدم که خود مارک باید جواب میداد. و وقتی سوال من رو جواب میداد، باز هم داشت به ونسا نگاه می کرد. انگار پشمی باشی که روی دیوار روییده. حالا مسئله ی خیلی مهمی رو هم توضیح نمی داد. داشت می گفت:

"... یه مرده شوری هست تو این شهر که میگه مرده های زیادی رو شسته، و میگه اونایی شون که با ایمان مرده بودند، وقت شست و شو خیلی سبک تر بودند و راحت تر جا به جا می شدند. و انگار همه شون بعد از مرگ، یه لبخند خاصی روی لبشون داشتند..."

به همین رویه، زنِ مارک اینجوریه که نمیذاره بچه هاش توی هیچ مسابقه ی رقابتی شرکت کنند. معتقده که بچه اگر در مسابقه ی رقابتی شرکت کنه، خودخواه بار میاد. در ضمن معتقده که نباید اصلا توی خونه، تلویزیون دید. در واقع مارک، توی خونه شون تلویزیون نداره. و دلیلش هم اینه که باید اوقات فراغت رو با خانواده بود.

یک ساعت قبل از حرفهای امروزِ مارک، ریچارد اومده بود توی اتاقِ کنترل و می گفت دختری که منشی رئیسه، خیلی جذابه. من هم گفتم: "خب آره. ولی شنیدم با یکی توی رابطه ست. ضمنا تو که دیگه بچه م داری." ریچارد گفت: "یعنی می خوای بگی، تو تا به حال با دختری که با یکی دیگه توی رابطه ست..." و خب ریچارد یه همچین آدمِ راحتیه. و من هم بقیه روزم رو به نمودارِ مسخره ی سنسورِ رطوبتی، که روی مانیتور بالا و پایین می رفت، خیره موندم.
..
.

در زندگی روزهایی هست که وقت برگشت به خانه، می خواهی کنار جاده نگه داری و رو به غروب خورشید در عین شاعرانگی، فقط بالا بیاوری، فقط بالا بیاوری، هی بالا بیاوری...و اصلا هم خسته نشوی و خورشید غروب نکند. و تو آنجا، کنار جاده، هی بالا بیاوری. در زندگی روزهایی هست که می خواهی کنار جاده، در منفی چند درجه بمانی و مثل مردی که از اسب افتاده، دستت را به کمر خاکی ماشین ات بزنی و بگویی: غصه نداره علیا، تموم میشه یه روز.


پ.ن: پدر چند روز قبل از رفتنش، یعنی وقتی می دانست که دیگر راه برگشتی ندارد، نامه ای به برادرش محمد حنفیه نوشت که یک خط بیشتر نبود:

" این نامه ایست از حسین بن علی، به محمد بن علی
و اما بعد،
گویی دنیا هیچ وقت نبود، و آخرت همیشه بود.
والسلام "