اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

"صد سال تنهایی"

دوباره با همان دامن مشکی بلند و عینک کائوچویی مستطیلی، انتهای آن راهرو ایستاده بود...

همیشه همه خوابهای من در چنین حالتی عقیم می مانند. طوری که انگار حال می رود، آینده می آید، و ماضی همیشه هست. و همیشه این ماضی ست که ته نشین می شود. و الا حال و آینده صرفا یک کاتالیست لعنتی اند که تاثیری بر این ماضی بعید نمی گذارند. مثل آنجایی که در پیدایش می گوید: "و اول کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود، و کلمه خود خدا بود..." و بعدا ما گفتیم که: " یکی بود، یکی خیلی نبود..." و همه ی داستان هایمان در گذشته شروع می شد و در گذشته می مرد.

آخ علیا...که اگر از حال ما پرسیده باشی...