اسفند ۱۸، ۱۳۹۱

مانیفست اسب مرده

حالا...
حالا یک "ین" به آخر "خوب..." در احوال پرسی هایش اضافه می کند. انگار که سالهاست نه کسی او را می شناخته و نه او کسی را، یا طوری که انگار همه ی خاطراتش را از یاد برده باشد. یعنی رفته باشد یک شهر دور و هر چه را که داشته است، دفن کرده باشد.

از ترکشِ این چند سالی که بی اتفاق گذشت اگر برایت بگویم بی فایده است علیا. تأثیرش را اما خوب می توانم شرح دهم:

اینکه دیگر هیچ کسی، هیچ حرفی، و هیچ عملی شاعرانگیی ندارد؛ رفتن یک پیرمرد در یک روز سرد برفی، شوخی های مادر از پشت تلفن، آقام که پرواز را از یاد برد، و تقاطع بورارد با اتوبان شماره ی شانزده که گریه آور نیست. و رفتن و زندگی کردن در یک شهر سرد دور، که نه به دلتنگی می افزاید و نه از آن می کاهد. طوری که حس می کنی بعضا سِر شده ای و پوست انداخته ای، دقیقا مثل یک آدم لعنتی. فقط می خواهی بروی، اما می دانی هر جای دنیا هم که بروی همین آش است. بعضا کاسه ی آش داغ تر است یا سردتر.

و همیشه تا انتهای روز، در این اتاق، تو می مانی و یک سنسور رطوبتی که روزهای زیادی را در عرصه ی این نمودار تنگ، بالا و پایین می رود. و با خودت فکر می کنی که حتی این یکی هم شاعرانگیی ندارد.

"مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت، نه جای مقام"

حتی این ها هم شاعرانگی ندارند.