تیر ۰۱، ۱۳۹۲

اسب ها ایستاده می خوابند

نویسنده مرقوم می کند که:

دیوانه، به مردی ماند که سینه اش از باران خالی است، از چشمهایش آتش بارد و دود از دهانش خیزد. طوری که در انتها رو به روی در اتاق کامپیوتر ایستد و تا نهایت این کارخانه را فریاد زند که: " اینجا دیگر جای من نیست. شما دیگر مردم من نیستید. اینها دیگر کار من نیستند."

و یک آن، برق می رود. و تا انتهای کارخانه، تمام آن ماشینهای پر سر و صدا خاموش می شوند و تمام لامپ ها از نور باز می مانند. سکوت و تاریکی همه جا را میگیرد؛ توگویی طاعون آمده است. نویسنده این بار می بُرد از خودش. در دفترچه ای پر از عدد و رقم، در تاریکی، نویسنده، دیوانه می کند خود را که:

"سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج..."